دیدید بعضی وقتها برعکس عمل میکنیم. تو اعیاد دلمون یهو میگیره و تو روزهای عزا یهو یه ترانه ی شاد میخونی و خوشحالی. نمیدونم چرا از صبح کتاب" آبنبات هل دار "مهرداد صدقی رو گرفتم دستم و دارم میخونم و میخندم!
- شنبه ۱۶ شهریور ۹۸
بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را
دیدید بعضی وقتها برعکس عمل میکنیم. تو اعیاد دلمون یهو میگیره و تو روزهای عزا یهو یه ترانه ی شاد میخونی و خوشحالی. نمیدونم چرا از صبح کتاب" آبنبات هل دار "مهرداد صدقی رو گرفتم دستم و دارم میخونم و میخندم!
دست به یکی کردند و یه جشن تولد کوچولو تو هتل برام گرفتند. کادوشونم انگشتر نقره ای بود که از لابی هتل خریده بودند. انگشترش البته اینی نیست که تو عکسه. انگشتر تک نگین زیبایی هم بود ولی برای انگشتم تنگ بود و مجبور شدیم بریم عوضش کنیم. طبقه ی همکف هتل کنار میز اطلاعات و رو به رو به آسانسور یه میز شیشه ای و دکور شیشه ای گذاشته بودند که زعفران و نخود و کشمش و عطر و انگشتر میفروختند و جالبه که فروشنده اش هم یه روحانی بسیار جوانی بود. تمام انگشترهایش رو روی میز شیشه ای گذاشت تا من بتونم انگشتر مورد علاقه ام رو پیدا کنم. دوست داشتم سنگ روی انگشتر فیروزه باشه ولی با نظر فروشنده انگشتر با سنگ زمرد رو برداشتم. اونجا گفتم که اولین باره میبینم یه روحانی فروشنده باشه. با خوشرویی گفت کار نمیکنیم میگین چرا. کار هم میکنیم اینطور میگین! گفتم آخه جالبه که یک روحانی اطلاعاتش در خصوص عطر و اینا باشه. گفت علاقه دارم. ادامه داد که من شاگردم اینجا رو اداره میکنه و من امام جماعت فلان مسجدم ولی الان شاگردم مسافرته و برای پاس کردن چک هام باید خودم وایستم. میگفت از بچگی علاقه به کاسبی داشتم و تو دوران مدرسه شاهدونه و کنجد میگرفتم و بسته بندی میکردم و عکس یانگوم هم میزاشتم توش و تو بوفه ی مدرسه امون میفروختم. یه طرف جدمون شیخن و یه طرف کاسب. من به هر دو طرف کشیدم😊
+ناخنکهای بهار روی شیرینی ها رو دارین😁
امروز روز تولدم هست. دومین باری است که در این ۴۱ سال همچنین روزی را مهمان حرم آقا هستم. امروز از آقا کادوی تولدم را خواستم. کادوی تولدم رهایی است. رهایی مثل کبوترای حرم باصفایش...
+ فتو بای خودم
سلام لبخندماهی های عزیز.
دم اذان مغرب و تو صف نمازگزارها، این ویدیو رو براتون از صحن آزادی گرفتم. براتون دعا کردم و امیدوارم حاجت روا شید همگی.
روزیتان باشد زیارت آقا ان شاالله...
یک هفته ای نبود. شبها تماس می گرفت و احوالپرسی میکرد. نوبتی گوشی دست من و بچه ها میچرخید و جمله ی تکراری کی می آیی و پاسخ تکراری معلوم نیست پایان بخش گفتگوهامان بود. روزی که خسته از در رسید غمی در چهره اش نشسته بود. خدا رو شکر که در لحظه ی اتفاق در استراحتگاه بود. خدا رو شکر که سالم است. دلم برای خانواده های دوستان آسیب دیده اش خیلی گرفت. خدا شفایشان دهد.
یعنی امروز خنده های ریز و زیبای گلناز مانع شد سرش داد نزنم. گلناز محصل دهم انسانی است و با نمره ی ۷ امتحان ریاضی خردادش رو افتاد. امروز امتحان شهریورش رو باید می داد. آمده بود ولی به اشتباه درس زبان را خوانده بود. از مسئولین مدرسه خواستم روز دیگری از او امتحان بگیرند و ختم بخیر شد.
خیال خوب تو
لبخند می شود به لبم
وگرنه این من دیوانه
غصهها دارد..!
معصومه_صابر
دخترمون اومد.
صبح که این پیامک را خواندم لبخند زدم و در دلم گفتم خوش آمد. یکی از شاگردان چندین سال پیشم تولد دخترش را اینچنین به من خبر داد. قطعا دختر خنده رویی خواهد بود مانند مادرش😊
حمید را حدود هفت هشت سالی است میشناسم. در همین فضای مجازی وارد وبش شدم کاملا اتفاقی. جوانی است جنوبی و خونگرم. بامرام است و باحوصله. مهندس است و اهل دل. آن روزها در وب روزگار وصل قلم میزد. به قدری زیبا و شیوا و واقعی داستان می نوشت که یادم است برایش نوشتم اینها واقعیست؟! و باز یادم هست که برایم نوشت هیچوقت از یک داستان نویس نپرس داستانش واقعیت دارد یا نه! جوابش ناراحتم کرد ولی روز به روز با خواندن پستهایش که همه اشان نشان دهنده ی دغدغه های ذهنی او بود به یکی از خوانندگان پر و پاقرص وبش تبدیل شدم تا به امروز. هر چند که این روزها کمتر مینگارد ولی هر بار که دست به قلم می شود به اعتقادم غوغا میکند. روزگار وصلش را حذف کرد در شبی طوفانی و بی دلیل. روزهای بعد دریچه متولد شد و باز حذف شد. همیشه حذف ناگهانی وب و نوشته هایش مرا غمگین میکرد. دلم برای تمام آن دلنوشته های زیبایش می سوخت. چرا به عنوان یک نویسنده تعلق خاطری به نوشته هایش نداشت؟ شاید مینوشت تا رها شود و حذف میکرد تا رهاتر. بعد از" دریچه " ،"آماتیس" آمد و بعد هم" آقای واو " و همگی با کلی دلنوشته های انتقادی از دل این فضا حذف شدند. گوش شیطان کر " دارکوب" عمرش به این فضاست هنوز و امروز دارکوب روایتگر شنبه ای بود که دیگر نیست!!
دارکوب را در اینجا بخوانید
دوست عزیزم رها ادمین وبلاگ فصل الخطاب دلنوشته اشان را در خصوص خانه ی پدری اشان به درخواست من ارسال کردند که در ادامه ی مطلب منتشر میکنم.
قطعا شما هم با خواندنش به قلم زیبای ایشان آفرین خواهید گفت.