حمید را حدود هفت هشت سالی است میشناسم. در همین فضای مجازی وارد وبش شدم کاملا اتفاقی. جوانی است جنوبی و خونگرم. بامرام است و باحوصله. مهندس است و اهل دل. آن روزها در وب روزگار وصل قلم میزد. به قدری زیبا و شیوا و واقعی داستان می نوشت که یادم است برایش نوشتم اینها واقعیست؟! و باز یادم هست که برایم نوشت هیچوقت از یک داستان نویس نپرس داستانش واقعیت دارد یا نه! جوابش ناراحتم کرد ولی روز به روز با خواندن پستهایش که همه اشان نشان دهنده ی دغدغه های ذهنی او بود به یکی از خوانندگان پر و پاقرص وبش تبدیل شدم تا به امروز. هر چند که این روزها کمتر مینگارد ولی هر بار که دست به قلم می شود به اعتقادم غوغا میکند. روزگار وصلش را حذف کرد در شبی طوفانی و بی دلیل. روزهای بعد دریچه متولد شد و باز حذف شد. همیشه حذف ناگهانی وب و نوشته هایش مرا غمگین میکرد. دلم برای تمام آن دلنوشته های زیبایش می سوخت. چرا به عنوان یک نویسنده تعلق خاطری به نوشته هایش نداشت؟ شاید مینوشت تا رها شود و حذف میکرد تا رهاتر. بعد از" دریچه " ،"آماتیس" آمد و بعد هم" آقای واو " و همگی با کلی دلنوشته های انتقادی از دل این فضا حذف شدند. گوش شیطان کر " دارکوب" عمرش به این فضاست هنوز و امروز دارکوب روایتگر شنبه ای بود که دیگر نیست!!
دارکوب را در اینجا بخوانید
- جمعه ۸ شهریور ۹۸