دوست عزیزم رها ادمین وبلاگ فصل الخطاب دلنوشته اشان را در خصوص خانه ی پدری اشان به درخواست من ارسال کردند که در ادامه ی مطلب منتشر میکنم.
قطعا شما هم با خواندنش به قلم زیبای ایشان آفرین خواهید گفت.
خانه پدری بزرگ با حیاطی پراز درختهای انگور و انار بسمت راست خانه که رو به آفتاب بود
سه تا اتاق داشت بزرگ و آفتابگیر با دروپنجره های کرم رنگ و هر کدام زیرزمینی بزرگ ومجزا.
مادرم میگفت : شما دو تا آخری ( من وبرادرم ) در این خانه به دنیا آمدید. گویا تا قبل از این در خانه های بزرگ همسایه داری زندگی می کردند که هر خانواده یک اتاق داشتند با امکانات مشترک و طبیعتا عدم آسایش و دعواهای همسایگانه و هزار مشکل دیگر.
گوشه خانه پدری تنوری بود که سالی چند بار روشن می شد. زنهای همسایه می آمدند باهم نان می پختند پدرم از صبح خیلی زود خمیر را توی تغار بلند وبزرگی ساعتها ورز داده بود و آماده کرده بود. زنها روی سکوی کنار تنور کنار هم می نشستند و از خمیرهای گلوله شده که به آن چانه می گفتند بر میداشتند و توی سینی های بزرگ و چوبی که به آن طبق می گفتند پهن می کردند و پدرم آنرا به تنور میزد و نان خوشمزه که به آن نان خونگی می گفتیم تهیه میشد.
ظهر که از مدرسه بر میگشتیم دورتادور اتاقها و زیر زمین نانها را چیده بودند تا خشک شود و سپس درکیسه نخی بگذارند و کم کم مصرف کنیم ناهار آنروز ما تکه پنیری بود و نانهای خوشمزه.
خانه پدری حیاطی داشت با درختهای انگور و انار. کودکیمان زیر این درختها بود وبازی و سرگرمی. یاد روزهای زمستانی به خیر روزهایی که ظهر از مدرسه که برمی گشتم مادرم گوشه حیاط نشسته بود با ظرفهای پر از انار. شیرین و ترش ها را دانه میکرد وجدا می کرد وما سرگرم خوردن می شدیم چه لذتی داشت.
خانه پدری اتاقهای بزرگی داشت که یکی از آنها برخلاف بقیه که با گلیم فرش شده بودند با قالیچه های شش متری فرش شده بود و مخصوص مهمان. به آن اتاق " نو " میگفتیم.
زمستانها کرسی را در اتاق وسطی میگذاشتیم دور تادورش می نشستیم چای میخوردیم. آش جو. شب اسفند خورشت نخود و اسفناج با پلوی کشمش.
یادش بخیر صبح های سرد زمستان یک سینی بزرگ پراز شلغم وچغندر وزردک پخته که از آن بخار خوش عطری بلند می شد روی کرسی بود وخوردن ما .
در خانه پدری همه چیز طبیعی بود غذاها. میوه ها. محبتها. عشق ها . دوست داشتن ها.
زیرزمین خانه پدری ده دوارده تا پله داشت. تابستانها خنک بود و مرطوب.
آب وجارو میکردیم ناهار میخوردیم برای استراحت بعد از ظهر جای خوبی بود.
ته زیر زمین سرداب کوچکتری بود که تاریک بود و سرد به عنوان یخچال از آن استفاده می کردیم ظرفهای پنیر و ماست هندوانه جایشان آنجا بود به آنجا
" کنده " می گفتیم.
تصور کنید روزی چند بار برای آوردن چیزهایی از سرداب و کنده این پله ها را طی می کردیم.
خانه ی پدری همه خاطرات کودکی من. خانه پدری یادآور بزرگ شدن های بی دغدغه من در کنار مادری مهربان و زحمتکش یادآور همه کودکی های شیرین من مدرسه رفتن هایم.
دانشجو شدنم و یادآوردلتنگی های من است.
یک روز بالاخره خانه پدری را با همه دوست داشتنهایش ترک کردم ولی آنجا ملجاء آرزوها و دلتنگی هایمان بود.
مادر با آن دستهای زحمتکش وترک خورده با خانه پدری وداع گفت.
پدر هم بعد از چند سال صفا و مصاحبت با مادر در دیار باقی را به صفای خانه ی پدریترجیح داد و رفت.
خانه پدری تنها شد دیگر نه از آن سروصدا و جیغ وفریاد های کودکانه خبری بود.
نه تنور و نان گرم. نه درختان سرسبز و شور و غوغای مهمانی ها.
اما برای من خانه پدری خانه پدری بود. هر از چند گاهی تنها یا با خواهران به آنجا می رفتم. به دیوارهای اتاقها دست می کشیدم و تبرک می کردم. تاقچه های خاک گرفته را می بوییدم. خانه پدری برای من مقدس بود خانه پدری همه عمر من بود.
بعد از چند سال زمزمه های فروش خانه پدری به گوش می رسید. میگفتند خانه خالی است. رو به خرابی می رود. لوله های آب ترکیده اند و هزار مشکل دیگر.
قرار شد خانه را بفروشند. سرم داغ شد همه عشق همه خاطرات همه دوست داشتی هایم را.
خانه را فروختند سهم همه را دادند : شرعی و قانونی. پسر ها دوبرابر.
مشتی پول کاغذی در دستان من گذاشتند این به ازای همه خاطراتت. این در مقابل همه کودکی جوانی و همه ی زندگیت در این خانه.
آن شب شب دردناکی بود. مثل شبی که فردایش مادرم را به خاک میسپردند و من تا صبح با ستاره ها درد ودل می کردم. مثل شبی که پدرم رفته بود و من حس می کردم بادکنکی هستم که که درآسمان پرواز میکنم و نخش رها شده است.
آن شب با خانه پدری درددل کردم و اشک ریختم.
عجیب است که خانه های پراز آسایش امروزه هیچکدام نتوانستند دردلم جایی به دست آورند و دلم همیشه به یاد آنجاست.
خانه پدری به خانواده ای فروخته شد. اما دلم به دنبال آنجا بود.
یک روز از خواهرم خواهش کردم به بهانه ای به آنجا برویم رفتیم. زن صاحبخانه با خوشرویی در را باز کرد بی پرده گفتم که دلم برای خانه پدری تنگ شده از اتاقها بازدید کردیم تغییر مختصری درآن ایجاد کرده بود .
مثل فرزندی که در فراق مادرش می سوخته خاکهای خانه پدری را بوییدم. گریستم با کاج وسط حیاط دردل کردم. چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
تک تک خاطرات این خانه و آدم هایش برایم زنده شدند.
بعد از آن چند بار دیگر با شرمندگی از صاحبخانه از آنجا دیدن کردم.
بعدها فقط به امید دیدن در و دیوارها از کوچه رد میشدم و حالا دیگر آن کوچه برای من که دسترسی به خانه را نداشتم ارض موعود شده بود.
هفته پیش از خواهرانم شنیدم صاحبخانه می خواهد خانه را در هم بکوبد و بفروشد.
قلبم فروریخت. دوباره خاطرات بد جلوی چشمم رژه رفتند.
دوباره بغض دل کندن دوباره بغض دلتنگی دوباره یاد آوری خاطرات.
امروز تصمیم گرفتم برای آخرین بار بروم خانه پدری را ببینم خاطرات دلتنگیم را مرور کنم چهره های پدر و مادرم را در اتاقها ببینم به دیوارهای گلی دست بکشم. از کودکی و جوانی طی شده در این خانه یاد کنم.
دلهره داشتم دلهره وداع. دلهره خداحافظی آخر.
وقتی وارد کوچه شدم دیوار ها نبود دلم فروریخت نزدیکتر شدم. خانه نبود حیاط بود و یک عالمه سنگ و خاک. خانه را کوبیده بودند. کاج وسط حیاط خم شده بود و با مهربانی به من نگاه می کرد.
از دیوار ها چند تاقچه نیمه خراب شده باقی مانده بود زیر زمینها پر شده بودند گویی اصلا وجود نداشتند.
یک بنر کوچک به دیوار زده بودند که با باد تکان می خورد نزدیکتر رفتم نوشته بود:
این زمین به متراژ 325 متر به فروش می رسد.
یک بار دیگر تمام خاطراتم
یک بار دیگر تمام جوانی و کودکیم
یک بار دیگر همه دوست داشتنی هایم
یک بار دیگر اما این بار خانه پدری نبود و نیست.
هفدهم بهمن 1393
- جمعه ۸ شهریور ۹۸