لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

دلخوشی های کوچک من ۳




شبهای سرد و طولانی پاییز باشد و عضو کانال تلگرامی  قلاب بافی باشی و نقشه یک لیف توت فرنگی را ببینی و  سپس قلاب به دست نگیری نمیشود! واقعا نمیشود. رنگ و هنر با رو ح و روان من عجیب سر جنگ دارد.
برای امیرعباس بافته شد. بافت خوشه ای است. 
اکنون مشغول بافت رو تختی هستم . کی تمام شود خدا می داند و بس.

مادرانه ۱۱

تابستان دو دوره آموزشی شنا ثبت نامش کردیم. حدود هفتصد تومانی برایمان آب خورد. امروز اولین جلسه شنای مدرسه اش است. اول صبحی با نگرانی میگوید :" مامان دعا کن غرق نشم"


+ یه همچین پسر با اعتماد به نفسی دارم من

+ پروسه استعداد یابی ادامه دارد...

مادرانه ۱۰

مدرسه امیرعباس برنامه تماشای فیلم " شاهزاده روم " را برای امروز تدارک دیده بود. امیرعباس بسیار خرسند ما، از شب قبل رضایتنامه و پول و خوراکی هایش را درون کیفش گذاشته بود و بر خلاف روزهای دیگر صبح به راحتی بیدار شد و باز هم بر خلاف روزهای دیگر لباسهایش را پوشید و ذوق زده از دیدن برف سراغ دست کش هایش هم رفت. من هم شبکه خبر را رصد می کردم که ببینم خبری مبنی بر تعطیلی مدارس منطقه ما هست یا نه. امیرعباس را به زحمت تا اخبار هفت نگاه داشتم که اعلام کرد فقط منطقه یک. راضی به رفتنش نبودم و با کمک تلفنی آقای پدر منصرفش کردیم. تا مدتها لب پنجره ایستاد و هر اتوبوسی که از خیابان جلوی بلوک رد میشد میگفت این اتوبوس سینماست. روش نوشته: صادقین/کوروش

مادرانه ۹

امیرعباس وقتی بخواد قسم بخوره همش میگه به جان جدم!

ازش پرسیدم مگه میدونی جدت کیه؟

گفت: آره، حضرت عباس(ع)

امروز داشت خواهش میکرد جواب سوالی رو بدم و مرتب میگفت به جان جدت!

پرسیدم جد من کیه؟  

میتونین حدس بزنین چی گفت؟!

مادرانه ۷



عسل و بصل توسط پدر خانواده برای بهار و امیرعباس نامگذاری شد. بصل به معنای پیاز به امیرعباس اطلاق می شود که اشک آدم را در می آورد 

چند وقت پیش امیرعباس گفت میشه من عسل بشم بهار بصل

مادرانه ۶

برای زنگهای تفریح و خوراکی خوران امیرعباس هفتگی خرید می کنیم. امروز صبح میگوید:مامان، یه دونه بیسکوییت " آی آی" با شیر برام بزار.  توی خوراکی ها میگردم چنین چیزی پیدا نمی کنم. 

بعد از مدتی متوجه شدم منظورش" Hi_ Bye" است.

مادرانه ۵

فقط یه اسم یاد گرفته..

سوسی مایکل

قربونش برم که نمیدونه این چیه!؟ 

 خوردنیه؟ پوشیدنیه؟ بردنیه؟ باختنیه؟ 

اصلا آدمه!!

چیکاره است؟!


فقط خدا رو شکر یه اسم یاد گرفته!

مادرانه ۳

دیروز امیرعباس بدون روپوش از مدرسه به خانه آمد. علت را جویا شدم. می گفت: فوتبال بازی می کردیم درش آوردم و بعد گم شد.


+ ای کاش تو درسهاش هم اینجور غرق می شد!

مادرانه۲

امیرعباس سابقه چندان خوبی  برای بیدار شدن صبح های مدرسه ای ندارد. از مدتی پیش به قول خودمانی عزا گرفته بودم که چطور برای اول مهر کله سحر بیدارش کنم! 






اول مهر شد. ساعت هفت صبح است. با حوصله و آرامش کامل گل پسر را صدا کردم. تکانی خورد و در زیر پتویش جابجا شد. کتری را پر آب کردم و روی اجاق گذاشتم. کمی تعلل کردم و باز صدایش کردم و گفتم ساعت هفت و نیمه ها...

بلند شد.  می دانست که زنگ مدرسه اشان هفت و نیم می خورد. دست و صورتش را شست و سر سفره صبحانه دو لقمه نیمرو با بی میلی خورد و سراغ لباسهایش رفت. چشمش به ساعت بود. عقربه های ساعت حوالی هشت را نشان میدادند. در دلش فهمیده بود که دیر کرده است ولی به رویش نمی آورد و من هم بر خلاف سالهای پیش با خونسردی کامل همراهیش می کردم.

سه بار از زیر قرآن رد شد. توصیه های مادرانه را که شنید خداحافظی کرد. بوسیدمش و برایش ایه الکرسی خواندم. 


در را که بستم. اخبار بامدادی ساعت هفت صبح را از تلویزیون تماشا کردم


+ الکی مثلا ساعتمان رو کشیدیم جلو

+ یه همچین مادر دوراندیشیم من


دلخوشی های کوچک من ۲

 

 

"بمانی " عضو کوچک خانه ما، هدیه تولدم از سوی عضو تازه خانواده ماست.

دوسش دارم

لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan