لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

از میان نوشته های ناب

🌿تصورکن : رفته ها؛ برگردن ! 


یکی از قشنگ ترین و در عین حال دلهره آورترین صحنه‌های غدیر، آنجاست که پیامبر فرمود به هر کسی که رفته، بگویید برگردد. 

فکر کن، بعدِ یک مسیر طولانی رسیده‌ای به جایی که امیدی برای گذشتن نیست و توانی برای بازگشتن. تشنه‌ای و دلتنگ، گرسنه‌ای و دلتنگ، خسته‌ای و دلتنگ.

 بعد یکی فریاد بکشد به هر کسی که رفته، بگویید برگردد. آن وقت چشم باز کنی و همه رفته ها را ببینی که دارند، برمی‌گردند. 

عشق رفته
رفیق رفته
بابای رفته
مامان رفته

اصلن هر رفته‌ای که خیال بازگشت نداشته را ببینی که دارد می‌آید. و یک آن بفهمی که دیگر نه تشنگی مانده و نه دلتنگی، نه گرسنگی مانده و نه دلتنگی نه خستگی مانده و نه دلتنگی.

و عجیب نیست که خود تنهایش، خودِ نه زاده شده و نه زاییده اش، دست هایش را به دور خودش می پیچید و احدیتش را این گونه دلداری می دهد که «انا لله و انا الیه راجعون.»؟ که همه رفته‌هایی که از من بوده اند، باز می‌گردند و وعده دیدار نزدیک است؟ که من نه تشنه می شوم و نه گرسنه و نه خسته. ولی دلتنگ. ولی دلتنگ...

این روزهای عجیب-که جای قلب، سنگ در سینه ها می تپد و آغوش ها، خالی از هندسه دلدارند- باید که پیامبری از کوچه ما رد شود و با صدای داوودی اش بانگ سر دهد: «به هر کسی که رفته، بگویید برگردد.» که غدیر نه در گذشته ای دور، که هر روز است. 

عیدتون مبارک! 

 

 

 

 مرتضی برزگر

مادرانه ۷۶

طی یک عملیات انتحاری، موبایل امیرعباس از وی گرفته شد و به درون کمد قفل دار منتقل شد. از بس که شورش را درآورده بود. از ساعاتی پیش ایشان مهربانتر شده اند. ظرفهای شام را جمع کرده اند. مدام قربان صدقه ی من میروند و مرا میبوسند. چای برایمان ریخته اند و در حرکتی بسیار نادر برای خواهرش کتاب داستان می خوانند. خانه بسیار امن و آرام است و از جیغهای متوالی و صداهای عجیب غریب که حین بازی موبایلی از امیرعباس شنیده می شود خبری نیست. چقدر زندگی شیرین است😊

+ ناگفته نماند که یک ساعت تمام در فراق موبایلش هم گریسته است.

عاشقانه ۱۲

 

عالیم قاسم اف

مهراز ۴۹

مهمان که داشته باشم همیشه انگشتان دستانم در اثر سرعت بخشیدن به کار و صد البته بی احتیاطی خراش بر میدارند و زخمی میشوند. این بار انگشت طلایی ام را بریده ام. سر انگشت وسطی دست چپم را. مهراز دلگیر خواهد شد. 

راحیل/ قسمت ۴

 

قلم را که روی کاغذ لغزاندم، واژه‌ها سرازیر شدند و هر یکی از پس دیگری حامل پیامی، پیامی در نهان و پیامی در آشکار.
اولین نامه را یک‌باره نوشتم. هیچ کاغذی مچاله نشد، هیچ عبارت و واژه‌ای زیر قلم‌خوردگی‌ها پنهان نشد. و حتی هیچ دودلی و تردیدی در نگارش جمله‌ها دخیل نبود. شاید این نامه را در آن مدت که دل باخته بودم، بارها و بارها در ذهن و ضمیرم نگاشته و واژه‌هایش را انباشته بودم. و حالا فقط یک تلنگر کافی بود تا به روی کاغذ انتقال یابند. 

"سلام
روزها و هفته‌های زیادی است که در ذهن آشفته‌ام با شما در ارتباط و اختلاطم. از نگاهتان حرفی خوانده‌ام که اشاره‌ای بوده است برای نگارش این کاغذ. اگر ناآشنا سخن می‌گویم و به قولی لفظ قلم می‌نویسم تنها به این علت است که به قلم احترام زیادی قائلم و تکلیفش را از گفتارهای سست امروزی جدا می‌دانم. اگر  جایی از سخنانم به جای "شما" "تو" نوشتم به پای پرروئی و بی‌ادبی‌ام نگذار که من همانگونه که گفتم ایام بسیاری است که در ذهن و ضمیرم با شما سخن می‌گویم و به شما نزدیکتر از آنم که تصورش کنید. 
از همان روز شروع می‌کنم، ۲۱ آذر؛ آن روز اولین احساسم به شما در من شکل گرفت. احساس غریبی بود، اولین بار بود که چنین حسی داشتم. در دلم تحسینتان کردم. اما آن نگاهتان که از پشت عینک فراتر رفت و در من نگریست در حالی که چند دانه جامانده از تکه‌های چیپس را به من تعارف می‌کردید، بسیار آشنا بود. انگار سالها بود که آن نگاه را می‌شناختم! و آن سئوال که آیا رعنا دختر همکلاسی شما با من نسبتی دارد یا نه! همه و همه را بارها و بارها در این ایام مرور کرده‌ام.
و آن خداحافظی، هنگامی که به مقصد رسیدیم و شما زودتر از همه از مینی‌بوس پیاده شدید، مثل این بود که روح مرا از من ستانده و با خود بردید. دوستانم می‌گفتند، کجایی صدرا؟ حواست کجاست؟ و من تمام هوش و حواسم با شما رفته بود. آن مینی‌بوس و مسافرانش به مقصد رسیدند اما من در مبدا دیگری از عشق و محبت قرار گرفتم که امروز اولین قدم را برای رسیدن به مقصد برداشته‌ام.
این روزها احساس بسیار زیبایی دارم. انگار که دوباره از مادر متولد شده‌ام. با تمام اجزا و ارکان طبیعت احساس خویشی و نزدیکی می‌کنم. باد با من مهربانتر شده است، خاک نرم‌تر و آب گواراتر و شفاف‌تر. به راستی که فقط عاشقی می‌تواند چنین احساس لطیف و بکری به آدم بدهد. و چقدر خوشحالم که آغاز عاشقی من و ابراز عشقم به معشوق با بهار مقارن شده است، بوی این روزهای زیبا را مادام که این عشق ماندگار است در مشام احساس خواهم کرد.
پاسخم را هر چه باشد بنویسید و بسپارید به قاصدک؛ حتی اگر دشنام و ناسزا در برابر این جسارت و بی‌ادبی باشد."

نامه را به قاصدک‌ها سپردم تا به دستش برسانند.

 

+ ادامه دارد...

 

مصطفی نادری

خیر باشد

مدیر جان پارسال زنگ زد و گفت چرا جلسه ی آشنایی اولیای دانش آموزان پایه ی دهم با دبیران نیامدی؟!

گفتم اداره بودم و درگیر ثبت نام مدرسه ی پسرم.

گفت برای سال بعد چه میکنی؟

با احترام گفتم به دلیل نزدیکی به محل سکونتم مدرسه ی دوم را میروم. 

گفت محض اطلاع بگویم که خروجی ات را نمیدهم!

و تلفن را قطع کرد.

 

+ آخه این چه مدل دوست داشتن یه نیروی خوبه؟!

پیرمرد

تو رو خدا وقتی برای تسلیت گویی پیش یه عزادار میرین برای شام خودتونو دعوت نکنین!

+ اینم حتما جزو رسمهای منفعت طلبانه اشونه

مادرانه ۷۵

با بهار و مهربان همسر خرید رفته بودیم امیرعباس تو خونه بود مرتب زنگ میزد و میگفت کی میایین براتون سورپرایز دارم. فکر میکنید سورپرایزی که برامون داشت چی بود؟😉

 

ممنون از دوستانی که در این پست مشارکت داشتند. محیا بانو درست حدس زدند‌ امیرعباس ظرفهای ناهارمان را شسته بود و مرا سورپرایز کرده بود😁

کلیپی از فرزاد فرخ تقدیم به لبخند ماهی ها مخصوصا محیای جان😊

 

 

تار و ترانه۱

 

 

پیش درآمد بیات اصفهان از مرتضی نی داوود

(هزاردستان خودمان)

اجرا : صهبا مطلبی 

 

حجم اصلی این اجرا ۷۰ مگ بود که حجمش رو ۱۸ مگ کردم تا اینجا بشه اپلودش کرد. کیفیت فایل به این دلیل پایین است. اگر فایل اصلی اش را خواستید در خدمتم😊

تعصب

سوالی از ریاضیات گسسته را دیشب دوستم مطرح کرد و منتظر جواب ماند.

" به چند طریق ۳ دکتر و ۴ مهندس و ۳ معلم میتوانند در دو ردیف پنج تایی بایستند طوری که دکتر ها در ردیف جلو و معلمین در ردیف عقب بایستند"

جوابی برایش نوشتم و برای اطمینان از جواب  از دو استاد ریاضی هم پرسیدم. یکی اشان نوشت من جواب نمیدم‌. تعجب کردم. پرسیدم چرا؟ گفت آخه معلمین چرا باید در ردیف عقب باشند؟!😁

 

+ جواب شما چیست؟

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan