لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

از میان نوشته های ناب ۱۰

تمام کیک‌هایی که بلد بودیم را پختیم. چند مدل شیرینی درست کردیم. پیتزای ماهی‌تابه‌ای و لازانیای بدون فِر. یا چند مدل نان خانگی. چندروزی جوریدیم توی آرشیوهایمان. عکس‌های کودکی. عکس‌های مدرسه. عکس‌های تولد. انگار توی این بیش از یک ماهِ قرنطینه برگشتیم به خودمان. یکی‌مان بیشتر کتاب خواند. یکی‌مان بیشتر شنید. یکی رفت سراغ هارد فیلم‌هایش. یکی هم کیف کرد که روی پارچه‌های سفید گلدوزی کند. یک‌جایی نخواستیم به روی خودمان بیاوریم و توی تنهایی رقصیدیم. یوتیوب را باز کردیم و یوگا کردیم. پادکست‌های نامجو را تا خود صبح شنیدیم. از این لایو پریدیم توی آن یکی لایو. هی آیکونِ قلبِ کنارِ لایوها را لمس کردیم. تماس‌های تصویری را بی هیچ معذب بودنی پاسخ دادیم. کتاب خواندیم. توی کُرس‌های دانشگاه‌های آن‌ور آب شرکت کردیم. موزه‌ی لور را با گوشی‌مان چرخیدم. از حجم منابع در دسترس نفس‌مان گرفت و درست‌وحسابی از هیچ‌کدامش استفاده نکردیم. شب‌ها بیدار ماندیم. صبح را تا ظهر خوابیدیم. صبحانه‌مان را ساعت سه ظهر خوردیم. ناهار را چند ساعت بعدش. شام را تکه تکه کردیم میانِ ساعت‌های شب تا صبح. هر خوراکی‌ای را که خریدیم شستیم. هرچه را شسته بودیم با وسواس خوردیم. هربار سرفه کردیم ترسیدیم. هربار گرممان شد خیال کردیم تب کرده‌ایم. خبر بد شنیدیم. آمارهای دروغ شنیدیم. عکس‌های دردناک دیدیم. خسته شدیم. دوباره رفتیم یک کیک دیگر درست کردیم. یه دسر با خامه. خمیر لازانیا. آن‌طور که باید نتوانستیم تمرکز کنیم. هی توی سرمان چرخید بعدش؟ هی ازخودمان پرسیدیم تا کی؟ 

. دیگر خبرها را دنبال نکردیم. موهای هم را کوتاه کردیم. شدیم آرایشگر، آشپز، تعمیرکار. دلمان برای کوچک‌ترین دلخوشی‌هامان تنگ شد. برای شیرینی‌های شیرینی‌فروشی شهرمان. پیتزاهای فلان فست‌فودی. قهوه‌های فلان کافه. پیاده رفتن‌ها توی مرکز شهر. قانون سه‌ثانیه برای خوراکی‌های زمین افتاده. ما دیگر آن آدم‌های گذشته نبودیم. چیز جدیدی را تمرین می‌کردیم. یونس شدیم در شکم ماهی. ایوب شدیم در آزمون صبر. موسی شدیم در طور سینا. نوح شدیم در طوفان. یعقوب شدیم در انتظار یوسف. ما هرکدام پیامبر زمانه‌ی خودمان شدیم. پیامبری که این بار معجزه‌اش زنده ماندن برای طلوعی دیگر بود. برای لمس چند لحظه آرامش در دل طبیعت. برای شنیدن صدای پرندگان... برای معجزه‌ای به نام «زندگی عادی»!




"زهرا منصف"



مادرانه ۸۶

بهار جدیدا وارد بازی جالبی شده و نقشهای خانه امان را تغییر داده است. خودش مادر است. پدر خانواده پسرش است. من را به چشم خواهر نداشته اش میبیند و اما .. و اما برادرش گربه ی خانگی امان است‌. بسیار ملوس و دوست داشتنی.

دقت کردین چه خانواده ی باکلاسی هستیم😁


+ جدای از شوخی این نوع رفتار یه بحث کاملا کارشناسانه است. اگر از دوستان کسی تحلیل مناسبی دارد خوشحال میشوم بشنوم.

لایو

یکی به من بگه تو لایوها چه خبره؟

نون و‌ پ نقشه میچینند تا دال رو خراب کنند. چنین وانمود میکنند که با هم به هم زدند و نون میره تو لایو دال و کلی درد دل میکنه و آخرش یه چند تا فحش به دال میده و میاد اینور با پ میخندن که حال دال رو گرفتن‌!!

یا خانم خواننده تو لایو با یک روحانی سابق که خلع لباس شده میخونه و آقا هم ادامه میده. اصلا حالم بد میشه میرم اینستا‌. این یکی دو روز از روی کنجکاوی فقط خواستم ببینم نون رقصنده و پ خواننده چی کارن. واقعا هنرمند میشه گذاشت اسم اینا رو. حال به هم زنن واقعا. چقدر هم فالور دارن متاسفانه! 


زهرا شاگرد سه سال پیش من بود. به خاطر زیبایی اش شد مدل عکاس ها و کلی تبلیغات هم انجام داد برای برندهای خاص. دو شب پیش دیدم لایو گذاشته. دستم خورد‌. باور کنین. وارد لایو که شدم دیدم با یه پسر جوون که من نمیشناختمش ‌و قطعا معروف بود دارن صحبت میکنن. اصلا از حرفهاش چیزی نفهمیدم چون یهو  زهرا گفت واای استاد دبیرستانم خانم فلانی هم اینجاست. بعد یه چند ثانیه ای ساکت شد و مجبور شد سلام هم بده. لایو انگار متوقف شده بود‌ دیدم کاسه کوزه اشون رو به هم ریختم اومدم بیرون🤣

+ مدیونید اگه فکر کنین بعدا رفتم تو لایو سیو شدش ببینم چه خبر بوده ها🙄

کیک یخچالی




از بی حوصلگی زدیم تو خط قنادی😄




عاشقانه ۶۴




اگر این کلیپ کوتاه زیبا رو دیدی و حال دلت خوب شد برام بنویس

+ من که عاشق ثانیه ی ۲۱ اشم.. حس گرفتنش رو دوست دارم. بارها و بارها نگاهش کردم😄

هودی

تا همین چند ماه پیش واقعا نمیدانستم هودی چیست؟ امیرعباس گیر داده بود برایش هودی بگیریم و ما نیز قبل از شیوع کرونا یک هودی شیک و زیبا و سبز رنگ به قیمت ۲۰۰ هزار تومان برایش خریدیم. خیلی اصرار کرد که اولین بار برای مدرسه بپوشد و من بدلج هم مخالفت کردم و گفتم برای عیدت است. بعد از عید میتونی برای مدرسه هم بپوشی. کرونا آمد و نه عیدی بود و نه مدرسه ای. فقط یک حسرت بر دل امیر ماند و یک افسوس بر دل من!

+ از امروزت لذت ببر.

عاشقانه ۶۳



شاه صنم

از میان نوشته های ناب ۹

🎼 اگر عمری باشد…

◽️ مرحوم استاد رضا_بابایی (۹۸/۵/۲۱)


اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را هم‌پایه مهربانی با آدمیزادگان نمی‌شمارم.


اگر عمری باشد، کمتر می‌گویم و می‌نویسم و بیشتر می‌شنوم و می‌خوانم.


اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان می‌شمارم نه طلبکار.


اگر عمری باشد، پس از این در هیچ انتخاباتی شرکت نمی‌کنم که به تیغ نظارت استصوابی اخته شده است.


اگر عمری باشد، دیگر به هیچ سیاست‌مداری وکالت بلاعزل نمی‌دهم.


اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگ‌تر قربانی نمی‌کنم.

اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفت‌وگو نمی‌کنم: آنان که از عقیده خویش منفعت می‌برند و آنان که از اندیشه خویش، پیشه ساخته‌اند.


اگر عمری باشد، عدالت را فدای عقیده، و آرزو را فدای مصلحت، و عمر را در پای خوردنی‌ها و پوشیدنی‌ها قربان نمی‌کنم.


اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهی‌های دیگران نمی‌نگرم که روسیاهی خود را نبینم.


اگر عمری باشد، از دین‌ها تنها مذهب انصاف را برمی‌گزینم و از فلسفه‌ها آن را که سربه‌هوا نیست و چشم به راه‌های زمینی دارد.


اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سخت‌تر از تحقیر دیگران نمی‌شمارم.


اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمی‌دوم. در خانه می‌نشینم تا ایمانی که سزاوار من است به سراغم آید.


اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم در آغوش می‌گیرم، هر گلی را می‌بویم، و هر کوهی را بازیگاه می‌بینم و تنها یک تردید را در دل نگه می‌دارم: طلوع خورشید زیباتر است یا غروب آن.


اگر عمری باشد، سیاست‌مداران را از دو حال بیرون نمی‌دانم: آنان که دروغ را به راست می‌آرایند و آنان که راست را به دروغ می‌آلایند.


اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم می‌کوشم.


اگر عمری باشد، رازگشایی از معمای هستی را به کودکان کهنسال می‌سپارم.


اگر عمری باشد، از هر عقیده‌ای می‌گریزم، چونان گنجشک از چنگال عقاب.


اگر عمری باشد، در جنگل‌های بیشتری گم می‌شوم؛ کوه‌های بیشتری را می‌نوردم؛ ساعت‌های بیشتری به امواج‌ دریا خیره می‌شوم؛ دانه‌های بیشتری در زمین می‌کارم و زباله‌های بیشتری از روی زمین برمی‌دارم.


اگر عمری باشد، کمتر غم نان می‌خورم و بیشتر غم جان می‌پرورم.


اگر عمری باشد، دیگر هیچ گنجی را باور نمی‌کنم جز گنج گهربار کوشش و زحمت.


اگر عمری باشد، برای خشنودی، منتظر اتفاقات خوشایند نمی‌نشینم.


اگر عمری باشد، خدایی را می‌پرستم که جز محراب حیرت، در شاُن او نیست.


اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر می‌دانم.





+ ۱۸ فروردین ۹۹ استاد رضا بابایی به دیار باقی شتافتند. ایشان را بعد از درگذشتشان شناختم متاسفانه. رضا بابایی دوست خانوادگی صبای عزیز بودند. این ضایعه را به دوستداران این استاد حوزه ی دین و معرفت تسلیت میگویم.

یادآوری شیرین

 

اگه دستم برسه به آسمون

باستاره ها قیامت میکنم

 

لحظاتی پیش برایم ترانه ی " جدایی" احسان را ارسال کرد. تا پلی کردم رفتم به ده سال پیش. سالهایی که باستاره ها را مینوشتم. این آهنگی بود که هر دویمان دوستش داشتیم و بارها و بارها آهنگ پیش زمینه ی وب هردویمان همین بود. 

نوشتم برایش یادش بخیر. نوشت "برای همین فرستادم. هرگز فراموش نمیشه اون لحظات"

باورم نمیشد همچنان به ده سال پیش می اندیشد!

 

 

 

هشت لبخند ۹۸

شاید بی وقفه بتونم ۸۰ غم و اندوه ۹۸ رو بنویسم ولی برای پیدا کردن ۸ لبخند زیبای ۹۸ از وقتی بانو شارمین به این چالش دعوتم کرده دارم جان میکنم تا یادم بیاد کی و کجا خنده بر لبانم نشسته است.

۱. پر رنگترینشان قطعا حضور در آرامگاه ظهیرالدوله بود آن هم با دوستی اهل دل و عاشق که جای جای آرامگاه را حفظ بود و نشانم داد. ۲۵ مهر ۹۸  با صبای جان وارد بهشت شدیم و جانی تازه کردیم در جوار فروغ و بهار و رهی و قمر و رفیعی و خالقی

۲. سلامتی مهربان همسر در پی شکست و انفجار آزمایش پرتابی در ماموریت کاری

۳. تبرئه شدن مهربان همسر از گرفتاری که دو سال ذهنمان را درگیر کرده بود.

 ۴.ثبت نام امیرعباس در مدرسه ی موردنظرمان بعد از ماهها تلاش و نامه نگاری و دوندگی

۵۰ سفر چند روزه ی شمال در دی ماه بابت تعطیلی یک هفته ای تهران برای آلودگی هوا.

۶. حضور در بارگاه ملکوتی ثامن الححج در روز تولدم.

 ۷. تولد زهرا دختر شهلا در ۹ امین روز از ماه قشنگ شهریور

۸. آشنایی با دوستان بامرام بیانی که بودنشان رحمت است و نعمت.


+ اغلب دوستان چالش را شرکت کرده اند. از دوستانی که هنوز دست به قلم نشده اند دعوت میکنم بنویسند از هشت لبخند زیبای نود و هشتشان😊


لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan