لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

دلخوشیهای کوچک من ۶


سوم راهنمایی بودم.  یک روز به همراه دبیر مربوطه امان خانمی وارد کلاس شد. گویا از دانشجویان معلمی بود و قرار بود طرحش را در کلاس و مدرسه ی ما بگذراند. آن روز مبحثی از کتاب درسی را تدریس کرد و بعد گفت هر کسی در امتحان ثلث علوم بیست بگیرد هدیه ای از من خواهد گرفت.

و من تنها کسی بودم که کتاب " داستان راستان" شهید مطهری  را هدیه گرفتم.


+ امروز این کتاب را در کتابخانه ی خانه ی پدری دیدم و خاطره ی آن روز برایم زنده شد.

دلخوشی های کوچک من ۵


این تابلو هدیه ایی ارزشمند برای من است. تابلوی گلدوزی شده ی زیبا کار دست دوست عزیزم مریم که در مراسم ازدواجمان در سال 82 به من هدیه داد. هدیه ای بی بدیل و دوست داشتنی. 

به یادت هستم مریم جان

عاشقانه هایم ۷

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مادرانه ۲۶

امروز امتحان علوم داشت. حتی ثانیه ای هم کتابش را باز نکرده بود. از مدرسه آمد گفتم امیرعباس امتحان چطور بود؟

گفت: مثبت یعنی چی؟

خوشحال شدم و گفتم یعنی خوب. آفرین پسرم.

گفت: نه. منفی گرفتم.


+ یه درصدم فکر نکنین معنیش رو نمیدونسته

مادرانه ۲۵

امیرعباس عصری که از کلاس موسیقی برگشت چهار عدد بستنی هم همراهش بود. مشغول درست کردن شام بودم و امیرعباس همینطور که بستنی اش را میخورد یاد خاطره ی امروز کلاسش افتاد. می گفت: معلم نقاشیمون پرسید بچه ها  کلمه ی  " میهن " شما رو یاد چی میندازه؟ منم دستم رو بلند کردم و گفتم  بستنی میهن!

بعد خانم گفت شکمو و منم خودم رو براش لوس کردم ( تصور کنید لوس شدن یه پسر بچه را)


+ یه همچین پسر بی مزه ای دارم من


مادرانه ۲۴

شیطنت بهار بسیار زیاد شده است.  قدم زنان و بی محابا به همه چیز دست میزند و چیدمان را به هم میریزد. چند روز پیش به وسیله ای دکوری نزدیک میشد. با عجله گفتم دست بزنی من میدونم و تو. دخترک برگشت و با لبخند شروع به دست زدن کرد.


+ هنوز گنجینه لغاتش جا دارد

مادرانه ۲۳

امتحان ریاضیش را میگفت خوب داده است. لبخندی زدم و گفتم خانم،برگه ات را کی میده؟  گفت نمیدانم. 

دیروز برگه ریاضیش را نشانم داد. نیازمند تلاش بیشتر

اخمهایم در هم رفت و با صدایی نسبتا بلند نامش را صدا کردم.

گفت چیه مگه.  رادین شد نیازمند تلاش بیشترتر

گفتم تو به رادین چیکار داری؟ این سوالها خیلی راحت بوده. چرا فقط جواب نوشتی راه حل هات کو؟

گفت آخه خانم گفت تو چک نویس حلش کنین. دفتر مشقش را آورد و صفحه آخرش پر بود از جمع و تفریق های مساله ها.


+ بچه ی ساده ی من

مادرانه ۲۲

مواقعی که امیرعباس امتحان کلاسی دارد و باید برای آزمون آماده شود بسیار مهربان و دلسوز می شود. 

نمونه اش همین چند روز پیش،  برایش سوال ریاضی نوشتم و به آشپزخانه رفتم تا تدارک شام ببینم. مهربان همسر به آشپزخانه آمد تا به بهار آب بدهد.  بهار از فرصت استفاده کرد و لیوان را پرت کرد و لیوان در آشپزخانه هزار تکه شد.

امیرعباس مهربان، با سرعت نور جارو برقی را آورد و یک ساعت تمام نه فقط آشپزخانه بلکه کل خانه را جارو کشید.

به گمانم سر امتحانات پایان ترم،  کارهای خانه ام سبک تر می شود


+ میدانم اوج مصرف برق بود تذکر ندهید

دلخوشی های کوچک من ۴


در خانه تکانی قبل عید این دو کتاب داستان را دیدم. متعلق است به سال72 یا 73. زمانی که سال دوم یا سوم دبیرستان بودم. مسابقه ای کتابخوانی از سوی کانون فکری برگزار شد و من و چندین نفر از دوستانم شرکت کردیم. مهسا و فاطمه نوجوان و فریبا هم بودند. آن روزها که می خواندمشان دوستشان داشتم هر چند که الان خاطرم نیست موضوع داستانها چه بود. یادم هست آن موقع وسیله نقلیه شخصی نداشتیم و با پدرم یک روز جمعه  با تاکسی و اتوبوس خود را به محل مسابقه رساندیم. پدر منتظر ماند تا من آزمون را بدهم. بعدش با هم یه حلیم خوشمزه همان نزدیکی ها خوردیم و به خانه آمدیم. فاطمه نوجوان و مهسا برنده مسابقه شدند و برایم تجربه یک روز با دوستان و قدم زدن با پدر خاطره شد.


+ ناگهان چه زود دیر می شود!

مادرانه ۲۱

امیرعباس بعد از ناهار امروز در حالیکه احساس شادمانی وصف ناشدنی داشت  رو به من گفت: مامان! یه راز بهت بگم؟ قول بده به کسی نگی.

من: بگو پسرم. قول میدم.

امیرعباس:  سام و رادین دعواشون شد و سام به من گفت با رادین قهر کن ولی من قهر نکردم و یواشکی با رادین دوستم. آخه اگه یه روز سام باهام قهر کنه بتونم برم پیش رادین.


+ نخندین! پسر سیاستمدار ندیده بودین؟!

+ یه همچین مادر خوش قولیم من

لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan