در خانه تکانی قبل عید این دو کتاب داستان را دیدم. متعلق است به سال72 یا 73. زمانی که سال دوم یا سوم دبیرستان بودم. مسابقه ای کتابخوانی از سوی کانون فکری برگزار شد و من و چندین نفر از دوستانم شرکت کردیم. مهسا و فاطمه نوجوان و فریبا هم بودند. آن روزها که می خواندمشان دوستشان داشتم هر چند که الان خاطرم نیست موضوع داستانها چه بود. یادم هست آن موقع وسیله نقلیه شخصی نداشتیم و با پدرم یک روز جمعه با تاکسی و اتوبوس خود را به محل مسابقه رساندیم. پدر منتظر ماند تا من آزمون را بدهم. بعدش با هم یه حلیم خوشمزه همان نزدیکی ها خوردیم و به خانه آمدیم. فاطمه نوجوان و مهسا برنده مسابقه شدند و برایم تجربه یک روز با دوستان و قدم زدن با پدر خاطره شد.
+ ناگهان چه زود دیر می شود!
- يكشنبه ۲۲ فروردين ۹۵