لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

چالش چهل روز شکرگزاری/ روز هشتم


این شاتوت های خوشمزه متعلق به درختان یک کارخانه ی متروک در غرب پایتخت است که شاگردم برایم چیده است. چقدر اصرار داشت که بروم و کارخانه ی چوب را که از قبل انقلاب تعطیل شده و پدربزرگش در مدت حیاتش نگهبان آنجا بوده و بعد از آن این مسئولیت به خانواده ی او محول شده است را از نزدیک ببینم. هر بار برنامه ریختم نشد که بشود ولی قولش را داده ام که یک روز برای دیدن کارخانه بروم. جذابیت بیشتر این کارخانه برای این است که برخی خوانندگان مطرح پاپ، موزیک ویدیوهایشان را در آنجا ضبط میکنند و این اواخر هم آرون افشار😉

 خدا را بابت داشتن چنین دانش آموزان قدردانی، قدر دان و شاکرم💜


+ بفرمایید شاتوت😋


عاشقانه ۷۸

گر چه می دانم مرا یک لحظه یادش
نیست ، نیست ...

هر کجایی، 
صبحِ بی من بودنت باشد به خیر ...



امیرعباس_سوری

دوسین

آیا میدانستید که فقط در عطاری های محله ی ما " دوسین" یافت میشود؟! 

آیا میدانستید که شلوار و پیراهن مردانه فقط در محله ی خواهر شوهر وجود دارد؟!

آیا میدانستید از محله ی ما تا محله ی آنها حداقل ۳۰ کیلومتر مسافت است؟!

آیا میدانستید که اخلاق تمامی اهالی خانواده اشان اینچنین است که از محله ی خود خرید نمیکنند😄😁

+ دوسین ترکیب عسل و سیاه دانه است که برای افزایش سیستم ایمنی بدن توصیه میشود و خواص دارویی درمانی بسیاری دارد.

عاشقانه ۷۷

 

 

 

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

 

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

 

 

مولانای جان/ قونیه

با صدای استاد شجریان عزیز🧡💜

 

+ مدتی است آهنگ پیشواز موبایلم شده است. آهنگ پیشواز شما چیست؟

عطسه

محال است در خانه ی ما کسی عطسه کند و بهار خانم "عافیت باشه" نگوید. در این مورد بسیارحواس جمع است. هر وقت عطسه میکند و ما یادمان میرود به او بگوییم عافیت باشد بلافاصله میگوید " بگو عافیت باشه" انتظار متقابل دارد. حق دارد خب😁

چالش چهل روز شکرگزاری/ روز هفتم

زانوی چپم سالهاست ساز ناسازگاری سر داده است. بیخیالش شده بودم ولی صدای سازش گوشخراشتر شده بود و باید فکری میکردم. وقت دکتر گرفتم‌. میگفت احتمالا ضربه ای بهش وارد شده‌‌. حافظه ام یاری نکرد. ام آر آی نوشت. روزی که برای انجامش به بیمارستان رفتم با دیدن مردمانی که از اینور به آنور میروند و یک دستشان داروست و دست دیگرشان عکس و پرونده پزشکی صدها بار خدا را شکر کردم بابت نعمت سلامتی که دارم. بابت اینکه بیماری لاعلاجی ندارم. بابت اینکه جز دسته ی بیماران خاص نیستم که در غم تهیه ی دارو باشم. اصلا باید گهگاهی راهمان به اینجور جاها بخورد که بفهمیم دور و برمان چه خبر است. حتی به اندازه ی یک سرک کشیدنی باشد.


مهراز ۷۴

پدر تا قسمتی از مسیر همراهم بود. کار بیمه ای داشت. گفتم پدرجان ماسکت را حتما بزنی. نمیدانم چرا در ماسک زدن اینقدر مقاومت میکند. گفتم سلامتی اتون در خطره. میخندد. موقع پیاده شدن ماسکش را میزند و من آسوده راهی کلاس نادری میشوم. سر کوچه که میرسم نگاهی به داخل کوچه میکنم تا آن انتها ماشین پارک کرده است. چه خبر است امروز. پسر جوان مغازه دار سر کوچه سلامی میدهد و میگوید بگذار انتهای کوچه را ببینم. بنده خدا تا انتهای کوچه میرود و از همان جا اشاره میکند جا نیست. بعد که کنار ماشین میاید میگوید چند تا مغازه بالاتر یه پارکینگ کوچک هم هست. پیاده تا آنجا میرود تا ببیند پارکینگ جا دارد یا نه‌. منتظر میمانم. پارکینگ پر است. مانده ام چه اتفاقی افتاده که اینقدر خیابان جمهوری شلوغ است. مجبور میشوم از خیابان فردوسی دور بزنم و بروم سمت پل حافظ. بعد پل پارکینگ بزرگ چهارسو هست. ماشین را انجا گذاشتم و ده دقیقه ای پیاده تا کوچه ی نادری راه بود. هوا به شدت گرم بود و ماسک لعنتی هم نفس کشیدن را سخت کرده بود. به کلاس که رسیدم همچنان نفس نفس میزدم. استاد عیسی در آشپزخانه بود و کتری آب را روی اجاق میگذاشت. نان سنگک را روی میز گذاشتم و شروع کردم غرغر کردن. اصلا به استاد چه مربوط که چرا کوچه اشان جای پارک ندارد😉 تا نفسم جا بیاید غر زدم. دست و صورتم را با آب شستم و جلوی پنکه ای که در اتاق موسیقی بی وقفه میچرخید مدتی چشم بسته ایستادم. حالم که جا آمد تارم را از کیس در آوردم. استاد هم منتظر من بود و گفت امروز قرار است چهارمضراب بزنیم. گفتم نه استاد. خزان. گفت همان است دیگر🤣 و نت های پرینت شده را روی پایه ی نت گذاشتم و استاد شروع کرد به توضیح دادن و نواختن. به استاد گفتم این سری فیلم میگیرم تا راحت تر بتوانم تمرین کنم. استاد ۷ دقیقه که نواخت و توضیح داد گوشی خطای کمبود جا داد. ای داد بیداد. وسط اجرا. با دست به استاد اشاره کردم متوقف شود و با شرمساری فراوان شروع کردم به ایحاد فضا با حذف چند کلیپ و فیلم. ولی فایده نداشت. مجدد ۳ دقیقه و باز ۳ دقیقه. چهار بار ضبط متوقف شد. عجب قطعه ی خزانی شد. به قدری خودم عصبانی شده بودم که حد نداشت. باید از قبل فکر اینجا را کرده بودم. استاد ولی آرام بود و با حوصله. در این فاصله دوستم پری و محمدرضا هم آمده بودند. شاگردهای بعدی استاد.‌ موقع جمع کردن وسایلم به استاد گفتم چای بریزم برایتان. گفت خودم میریزم.  پری بعد من وارد اتاق موسیقی شد و استاد عیسی طبق عادت پرسید چای میخورید. پری هم بی تعارف گفت بله😉  در این ۳ سالی که شاگرد استاد هستم یادم نمیاید راضی شده باشم استاد برایم چای بریزد. مدت کوتاهی کنار محمدرضا نشستم و گپی زدیم و بعد راهی شدم. دو دل بودم. منتظر بمانم یا بروم. پری با من هم مسیر بود. ولی به تنهایی برگشتم و در کل راه عذاب وجدان رهایم نمیکرد. من اینجور نمیخواستم بشود‌. من اینجور نبودم. مجبورم کرد. برای آرامشم باید میرفتم. تنهای تنها...

عاشقانه ۷۶

 

 

شهریار

 

+ پاییزان

 

بخشش پدرانه

محبت پدرانه ی خود را به هر طریقی میتوانید ابراز کنید حتی با بخشش نصف قالب صابون مراغه ای به پسر!


+ سنجاق شود به پستهای پیرمرد

خندان شو ۴

 

 

 

یعنی تا این حد🤣

فقط اون آقا عینکیه😁

 

 

لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan