بهار از خواب بیدار شد و گفت: خوابتو دیدم مامان. چقدر تو خواب مهربون تر بودی! یعنی منظورش چی میتونه باشه؟😁
- يكشنبه ۲۲ تیر ۹۹
بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را
بهار از خواب بیدار شد و گفت: خوابتو دیدم مامان. چقدر تو خواب مهربون تر بودی! یعنی منظورش چی میتونه باشه؟😁
امیرعباس وقتی پابجی بازی میکند روی تخت اتاقش دراز میکشد و کاملا از دور و برش غافل میشود. هندزفری در گوش، تمام حواسش به انمی😉 های داخل بازی است. اصطلاحاتی هم به کار میبرد که من واقعا سر درنمیاورم کجا و چگونه استفاده میکند.
لوت کردن. هدشات. دراپ. نید. کور کننده. دود زا.
در این موقع اگر کاری با امیرعباس داشته باشم محال است صدای مرا در هیجان بازی بشنود و برای انجام خواسته ام اقدام کند. من هم بسته به اهمیت خواسته ام چندان خودم را اذیت نمیکنم. تنها کاری که انجام میدم خاموش کردن مودم است. امیرعباس خودبخود سر و کله اش پیدا میشود😄
+ یه همچین مادر با تدبیری ام من😁
امروز با نواختن دو صفحه از ۵ صفحه نت قطعه ی خزان استاد مشکاتیان حال خوبی داشتم. با هر میزان از قطعه که نواحته میشد ذوق میکردم و خدا رو شکر میکردم که به تحقق آرزویم بابت نواختن این قطعه نزدیک میشدم.
در مقابل کسی که مدام بهتون دروغ میگه چه واکنشی نشون میدین؟؟
لطفا همه جواب بدین.
کامنتها باز است...
هندوانه را گذاشته بودم روی اپن آشپزخانه تا در اولین فرصت ببرمش و در یخچال بگذارمش. بهار خانم عادت به پیاده روی روی اپن دارد. خوردن پایش به هندوانه همان و نقش زمین شدن هندوانه و قرمز شدن فرش آشپزخانه همان🙄
اگه بعد من دیدی
هرکی شبیه من میخنده
کاری نکن که دل ببنده
بی هوا/ راغب
+ پاییزان
دوشنبه ها که وارد خیابان جمهوری میشم چشمانم آرام ندارند و مدام در و دیوار شهر را میکاوند. خیابان جمهوری را دوست دارم. از خانه های قدیمی شیشه شکسته ی خالی از سکنه اش گرفته تا مراکز بزرگ خرید موبایل و تبلت و کامپیوتر. از تولیدی های قدیمی و کوچک روی سر نمایندگی های پر زرق و برق سامسونگ و ال جی و .. گرفته تا تردد عظیم موتوری هایی که هیچ قانون و مقرراتی سرشان نمیشود. از آدم های در حال رفت و آمد که من فکر میکنم همه اشان برای خربد و فروش دلار و سکه به دل این خیابان میزنند تا مغازه های قدیمی و خاک گرفته قهوه و ادکلن فروشی اش. همه و همه برایم جذاب و دیدنی است.
این هفته این نقاشی دیواری توجهم را به خودش جلب کرد. نرسیده به کافه نادری روی دیوار یک خانه ی قدیمی دیدمش. مدتی به تماشایش ایستادم و عکسش را گرفتم. جذابیت خاصی برایم داشت. نی و عودی که مینوازند و شعر حک شده ی آمد بهار جانها ای شاخه تر برقص آ...
خدا را برای این حال خوب دوشنبه های دوست داشتنی سپاسگزارم...
زنگ خانه به صدا درآمد و پدر و مادر بدون اطلاع قبلی برای دیدن ما آمدند. دستانشان پر بود از خوراکی های خوشمزه برای بچه ها. خدا را بابت داشتن پدر و مادری مهربان که برای شادی فرزند و نوه هایشان از هیچ تلاشی دست نمیکشند.
تنشان سلامت. پدر زردآلوی باغش را هم برایمان آورده بود. جایتان خالی😊
کتاب ژان کریستف را قرار بود برای تولد استاد عیسی و به پیشنهاد نوه جانم( مشتاق الیه) بخریم. نوه جان میگفت کتاب قشنگیست. با دوستان به نتیجه ی گلدان رسیدیم برای هدیه ی تولد استاد و من ماندم در اندیشه ی داشتن این کتاب. دوستان نابم دو ماه قبل از تولدم این هدیه ی ارزشمند را برایم خریدند و ارسال کردند. امروز را اختصاص میدهم به شکر گزاری از خداوند بابت داشتن دوستانی که مرا خوشحال و حال خوب را نصیب کردند.
+ این عکس را استوری کرده بودم و خیلی از دوستان برایم نوشتند چقدر خوشگله😁