برای من کتابخانه محبوبترین مکان شهر است. حتی هنوز که پس از ده سال به این شهر بازگشتهام. این جا اولین عاشقانهها را خوانده و نگاشتهام. و حتی ساعتها به انتظار دیدن معشوق نشستهام. و چه جایی میتواند برای شروع دوباره زندگی در این شهر بهتر از کتابخانه باشد؟ گرچه دیگر نه نشانهای از معشوق به جا مانده و نه دیگر اثری از آن حس و حال باقیاست.
داخل کتابخانه و چینش قفسهها و میزها هیچ تغییری نکرده است. کتابدار هم همان خانم زیبا و خندهرویی است که فقط چند چین و چروک ناچیز بر چهرهاش افتاده است. از شیوه برخوردش میفهمم که هنوز مرا تا حدودی به خاطر میآورد. اما نه آن قدرها که نامم را بداند. پس از سلام و احوالپرسی میگویم:
- میخواستم فرم عضویت پر کنم.
- فرم لازم نیست، اگر کارت عضویت قبلی را نگه داشته باشید میتوانم تمدیدش کنم.
کارت عضویت کتابخانه! همان کارت محبوبی که هنوز هم در میان کارتهای داخل کیفم خودنمایی میکند.
- بله هنوز دارمش! بفرمائید این هم کارت!
- صدرا صابر!؟ حالا شناختمتان، وای چقدر تغییر کردهاید! سالهاست که منتظرم شما دوباره به کتابخانه برگردید.
- منتظر!؟ برای چه؟ نکند کتابی به امانت بردهام و طبق معمول همان روزها فراموش کردهام برگردانم؟
- نه، این بار شما یک امانتی پیش من دارید، یک کاغذ، لای یکی از کتابهایی که به امانت برده بودید پیدایش کردم.
- چه کاغذی؟ حتما کاغذ مهمی است که این همه سال نگاهش داشتهاید!
- بله بسیار مهم، البته شاید دیگر برایتان مهم نباشد ولی مطمئنم که روزی بسیار مهم بود.
کشوی میزش را باز میکند و پاکتی را روی میز میگذارد. و از داخل آن پاکتِ کوچکی دیگر بیرون میآید. روی پاکت با دست خط بسیار زیبا و آشنایی نوشته است : "صدرای عزیزم دوستت دارم" ...
ادامه دارد . . .
+ داستان" راحیل" را دوست و همکار ارجمندم جناب آقای مصطفی نادری نوشته اند که در اینجا منتشر میکنم. از کارهای ایشان قبلا داستان سوری را منتشر کرده ام. قلمشان زیباست. امیدوارم شما هم لذت ببرید.
- پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸