مهراز را در آغوش گرفتم به خیال اینکه شاید آرامم کند. چند زخمه ای بر تارهایش کشیدم صدای ناخوشایندی برآمد. انگشتان دستانم بی هدف پرده ها را طی می کرد. هیچ ملودی دلنشینی شنیده نمیشد. ذهنم متمرکز نبود. غم درونم را با که باید میگفتم. مهراز هم یاریم نکرد. در همان وضعیت خیره شدم به صفحه ی نت و از خاطر گذراندم تمام حرفهایی را که به او گفته بود. قلبم درد گرفت. بغضم با یادآوری حرفهایش ترکید. چشمانم بارانی شد. مهراز خیس اشک شد. مانده بودم بیشتر دوستش بدارم یا نفرت بورزم. مگر میتوان عاشق بود و کینه توزی کرد. مگر می شود عاشق باشی و خیر نخواهی. مگر میشود عاشق باشی و آرامشش را سلب کنی. چرا اینچنین گفته بود. چرا نامم نا آرام اش کرده بود حال آنکه یادش همواره آرام دل بیقرارم بوده است. عاشق که باشی نمی رنجانی. عاشق که باشی گلایه نمی کنی. عاشق که باشی با حال خوبش خرسندی و با حال بدش غمگین و من در آن لحظه غمگین ترین بودم چرا که درد دلهایش تمامی نداشت.
سکوتم شاید مرهمی باشد بر دل رنجیده اش.
جمله ی آخری که از او پرسیدم این بود : نپرسید حالش چطوره؟
- دوشنبه ۷ مرداد ۹۸