همین یک جمله در قالب آن دست خط اساطیری کافیست تا ضمیر آشفته من فاصلهی ده سال را در لحظه کوتاهی پیموده و برگردد به همان سالها!
- چطور ممکن است؟ این نامه اینجا چه میکند؟
- از لای نمایشنامه راحیل پیدایش کردم؛ البته مدتها بعد از آن که شما از اینجا رفته بودید. و از آنجایی که فقط شما تمام نمایشنامههای این کتابخانه را به امانت برده و خوانده بودید فهمیدم که نامه متعلق به شماست.
نامه را که باز میکنم هنوز هم بوی گل محمدی میدهد. تکههای خشک شده گلبرگها هنوز در میان نامه مانده است. همیشه از این کارها میکرد، نامههایش بوی بهار میدادند. در چهارگوشه نامه و پاکت مثل تمام نامههای دیگر "دوستت دارم" را نگاشته است. به تاریخ نامه که نگاه میکنم میفهمم که این همان نامهایست که برای پیدا کردنش یک روز تمام فاصله بین دو دبیرستان پسرانه و دخترانه را دهها بار پیمودم و پس از ناامیدی، شنیدن صدایش آرامشی عمیق در دلم رویانید.
- سلام
- سلام صدرا؟ چطور شد به خانهمان زنگ زدی؟
- سارا! نامهای را که فرستاده بودی گم کردهام؛
- نخوانده گم کردی؟
- نه خوانده بودمش، اما من به یک بار و چند بار خواندن نامههایت اکتفا نمیکنم، تو آن قدر زیبا مینویسی که هر کدام را صدها بار باید بخوانم؛
- اشکالی ندارد، فدای سرت، باز هم برایت مینویسم؛
- ...
- قول بده ناراحت نباشی، باشد؟
- باشد.
- خدانگهدار
- خدانگهدار
این اولین مکالمه ما بود. حرف دیگری برای گفتن نداشتم. گوشی را که گذاشتم دیگر هیچ اندوهی در دلم نبود. چقدر این صدا آرامش با خود داشت. چقدر آن روز نیاز داشتم که صدایش را بشنوم.
از کتابدار تشکر میکنم و طبق روال همان روزها به سمت میزی در گوشه خلوت کتابخانه میروم.
این نامه، در اولین رجعتم به این شهر، مرا دوباره دارد میبرد به آن حال و هوا. آن روز گم شدن این نامه آشفتهام کرد و امروز پیدا شدنش. آن روز آن صدا از پشت گوشی تلفن آرامم کرد ولی امروز... امروز این شهر از معشوق من خالیست. کجا باید به دنبال صدایش بروم تا آرام شوم. اصلا او دیگر معشوق من نیست. بهتر است از خیر خواندن این نامه، آن هم پس از این همه سال بگذرم. کسی که این نامه را نوشته است دیگر معشوق من نیست. اما نه نمیتوانم، باید بخوانمش؛
صدرای عزیزم سلام
امروز که با پیرهن آبی دیدمت بیشتر از قبل عاشقت شدم. نمیدانی چه احساس زیبا و خوشایندی دارم؛ احساس میکنم هر روز بیشتر و بیشتر عاشقت میشوم. در آن پیراهن قدبلندتر هم دیده میشوی؛ چیزی نمانده بود که از جمع دخترهایی که اطرافم را گرفته بودند جدا شده و به سمت تو بیایم و در آغوش بکشمت، جان من این گونه سخن گفتنم را به پای بیتقوایام نگذار، میدانم که خوشت نمیآید اما اگر حرف دلم را به تو نگویم با که بگویم؟ بایدها و نبایدهایی که تو پیش پایم گذاشتهای مرا مقید به رفتارهایی کرده که احساس میکنم خود واقعیام را در آنها پیدا میکنم. عشق تو به حدی روح و جسمم را درنوردیده که وجود خودم هم برایم عزیزتر از قبل شده است. حتی در خانه هم همه از تغییر ناگهانیام تعجب میکنند. طولی نمیکشد که این عشق فاش میشود و در این شهر کوچک شهره عام و خاص میشویم. اما با ایمانی که به تو دارم از هیچ چیز هراسی ندارم و میدانم که حاصل این عشق، هرچند فاش و رسوا، وصال من و توست و چه بیم از این و آن.
راستی صدرا جان! تو هم خیلی بی باک و بی پروا هستی. گرچه دلم میخواهد هر لحظه و هر روز ببینمت اما سعی کن کمتر به کوچه ما بیایی تا یک وقت به دردسر نیفتی. فعلا که قاصدک ها هستند و نامهها را میرسانند پس بهتر است از طریق همین نامهها در ارتباط باشیم. تو هم که عاشق نوشتن و نامهنگاری هستی.
حرفهایم تمامشدنی نیستند.اما چه کنم که بیشتر از این در این کاغذ جا نمیشود. دوست ندارم حتی ذرهای از پس و پیش این کاغذ خالی بماند؛ همه جایش را از "دوستت دارم" پر میکنم تا هر بار که این کاغذ را باز میکنی و میخوانی بیشتر به عشق من ایمان بیاوری.
منتظر جواب نامه هستم. میدانی که من عاشق نامههای تو و شیوه نوشتنت هستم پس زیاد چشم به راهم نگذار و زودتر جواب نامهام را بفرست. دوستت دارم...
ادامه دارد . . .
+ مصطفی نادری