لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

مادرانه ۲۲

مواقعی که امیرعباس امتحان کلاسی دارد و باید برای آزمون آماده شود بسیار مهربان و دلسوز می شود. 

نمونه اش همین چند روز پیش،  برایش سوال ریاضی نوشتم و به آشپزخانه رفتم تا تدارک شام ببینم. مهربان همسر به آشپزخانه آمد تا به بهار آب بدهد.  بهار از فرصت استفاده کرد و لیوان را پرت کرد و لیوان در آشپزخانه هزار تکه شد.

امیرعباس مهربان، با سرعت نور جارو برقی را آورد و یک ساعت تمام نه فقط آشپزخانه بلکه کل خانه را جارو کشید.

به گمانم سر امتحانات پایان ترم،  کارهای خانه ام سبک تر می شود


+ میدانم اوج مصرف برق بود تذکر ندهید

مادرانه ۲۱

امیرعباس بعد از ناهار امروز در حالیکه احساس شادمانی وصف ناشدنی داشت  رو به من گفت: مامان! یه راز بهت بگم؟ قول بده به کسی نگی.

من: بگو پسرم. قول میدم.

امیرعباس:  سام و رادین دعواشون شد و سام به من گفت با رادین قهر کن ولی من قهر نکردم و یواشکی با رادین دوستم. آخه اگه یه روز سام باهام قهر کنه بتونم برم پیش رادین.


+ نخندین! پسر سیاستمدار ندیده بودین؟!

+ یه همچین مادر خوش قولیم من

مادرانه ۲۰

یه روز شد که اعلام کرده اند دوشنبه و سه شنبه روز نظافت مدرسه است و  بچه ها اقلامی نظیر پودر و وایتکس و شیشه شوی و دستمال با خودشان بیاورند.

 آنقدری که امیرعباس برای دوشنبه و سه شنبه ذوق دارد و  آماده است، برای آمدن عید اشتیاقی بروز نمی دهد.


+ یه همچین پسر با نظافت و مسیولیت پذیری دارم من

مادرانه ۱۹

با اینکه می ترسید ولی باز جرات کرد و  برای چهارشنبه سوری با مادربزرگش یک بسته سیگارت، سه تا بمبک( به گفته خودش) و چندین عدد فشفشه خرید. مادربزرگ می گفت در راه مواظب بود که ماموران مخفی خانم مدیر او را نبینند و گزارش خریدش را ندهند

تا الان نیمی از مهمات چهارشنبه سوری اش را به باد داده است. پسرک خوش است به همین تق و توق های به ظاهر بی خطر.

مادرانه ۱۸



به خانه که رسید اولین حرفی که قبل سلام گفت این بود: کارت امتیاز گرفتم. خوشحال بود. گفتم آفرین پسرم ببینمش. کیف مدرسه اش  را روی زمین  رها کرد و در بین کتابهایش دنبال کارت گشت. پیدایش کرد و به دست من داد و شروع کرد. زنگ ورزش بود و  ما ورزش نمی کردیم خانم ناظم گفت برین اتاق ورزش رو نظافت کنین و من و دوستم تا پایان زنگ آنجا را تمیز و  مرتب کردیم و کارت امتیاز گرفتیم.

من

امیرعباس 

اتاق ورزش

مادرانه ۱۷

اوایل سال تحصیلی، نماینده اولیای کلاس امیرعباس به منظور هماهنگی بیشتر فعالیتهای کلاس و اطلاع رسانی سریع مدرسه  ای، گروهی را در تلگرام تشکیل داد. گروهی حدودا چهل نفره که یکی از ارسالی های ثابتش این جمله است: " پسرم امروز غایب بود تکلیف بچه ها چیه؟!"  امیرعباس اوایل تکالیف روز بعدش را در دفتر رابطش یادداشت می کرد و من برای اطمینان به گروه سر میزدم تا چیزی را از قلم نینداخته باشد تا اینکه گل پسر از وجود چنین گروهی مطلع شد و تنبلی اش گل کرد و دیگر تکالیف فردایش را یادداشت نمیکرد به خیال اینکه مادرش می داند چه باید بخواند و بنویسد!

روزهایی بود که معلم تکلیف نمی داد و یا حجم کار منزل کم بود مادرها توی گروه ذوق می کردند و من از خودم برای امیرعباس بیچاره تکلیف می تراشیدم. خب، امروز دو صفحه دیکته، امروز ده سوال ریاضی با پنجاه لغت!



+ یه همچین مادر بدجنسی ام من

مادرانه ۱۶

هر روز که میگذره عواملی که موجب میشه آینده شغلی پسرم تغییر کنه برام ناشناخته میشه. امروز باید تو کتاب نوشتاریش در مورد تصمیمات آینده اش می نوشت. صبر کردم کامل بشه ببینم تو مخش چی میگذره. نوشته دوست دارم درس بخونم قناد بشم کیک ماشینی درست کنم



+ به نظرتون تشویقش کنم؟!

مادرانه ۱۵

امیرعباس: مامان!  امروز معلممون خط های پاره را درس داد. منم یاد نگرفتم. 

من: خب چرا نگفتی به معلمت یه بار دیگه توضیح بده؟!

امیرعباس: معلممون گفته اگه نفهمیدین زنگ تفریح بپرسین.

من: خب!

امیرعباس: زنگ تفریحم گشنه ام بود رفتم خوراکی خوردم.


+ یه همچین پسر شکمویی دارم من

مادرانه ۱۴

امیرعباس دیروز که از مدرسه به خانه آمد ذوق زده گفت باید فردا تا ساعت یک و نیم مدرسه بمونیم برای تمرین سرود. رضایت نامه ام رو امضا کنین.من هم رضایت نامه را امضا کردم و به دستش دادم و به خیال اینکه امیرعباس در گروه سرود مدرسه اشان خوش بدرخشد. به خانه که آمد ناراحت بود. علت را جویا شدم. گفت آرمان با من حرف زد منم خواستم بهش بگم حرف نزن خانم منو از گروه سرود اخراج کرد و گفت دیگه نیا. خنده ام گرفته بود. برایش توضیح دادم که گروه سرود نیاز به تمرکز و نظم و انضباط دارد. 



+ استعداد یابی همچنان ادامه دارد



مادرانه ۱۳

ظهر بود.جلوی در مدرسه منتظرش بودم. زنگ خورد و بچه ها یکی یکی از مدرسه خارج می شدند. خبری از امیرعباس نبود. داخل مدرسه شدم و جلوی ساختمان ایستادم. مادر یکی از بچه ها که نماینده اولیا نیز هست گفت معلمشان دارد جدول ضرب می پرسد. جای ماشین مناسب نبود. به ناچار از مدرسه خارج شدم تا نگاهم به ماشین دوبله پارک شده باشد. خانم ناظم را دیدم که هنگام خروج طاهری او  را خفت کرده بود و با اشارات دست خط و نشان برایش می کشید. می شنیدم که می گفت فردا گروهت رو منحل می کنی و اگر باز بچه ها رو اذیت کنی انضباطت رو صفر میدم. طاهری هیچ عکس العملی نداشت. دهان باز فقط نگاه می کرد. خنده ام گرفته بود. چنان سرگرم تماشا شده بودم که متوجه نشدم کی امیرعباس به کنارم آمده است. چهره پسر درهم  بود. گفتم حتما جدول ضربش را خوب جواب نداده است. به زبان آمد و گفت طاهری با لگد زد تو سینه ام. تازه فهمیدم که جریان دعوای ناظم برای چه بوده است. طاهری هم کلاس امیرعباس و از بچه های شر مدرسه است. این اولین بار نیست که با امیر دعوایش شده بود. دفعات قبلی میگفتم عیبی ندارد. بچه پسرند و شیطنت کارشان ولی این دفعه نتوانستم سکوت کنم. پیش ناظم رفتم که هنوز جلوی در ایستاده بود. تا گفتم طاهری گفت همین الان سر همین کتک کاری هایشان دعوایش کردم. ببخشید اینو میگم بهتون پسرتونم بلد نیست از خودش دفاع کنه. کتک می خوره و بعد میشینه وسط گریه می کنه. یه کم بهش آموزش بدین. این بچه ها در آینده دچار مشکل میشن ها. دلم برای امیرعباسم کباب شد. در راه برگشت حس نصیحت کردنم گل کرد. گفتم اولا تو از جمعی که دعوا می کنن فاصله بگیر. بعدشم اگه بی دلیل کتکت میزنن تو هم بزنشون. امیرعباس شیر شد. از لحظه درگیری گفت و حمایت دوستانش. از بی مهری معلمش که با مظلوم نمایی طاهری امیر را مقصر کرده بود و با شیطنت خاصی ادامه داد که من و رادین هم به تلافی دفتر نقاشی طاهری رو خط خطی کردیم و توشم نوشتین بیشعور ولی دستخطمون رو عوض کردیم که نشناسه ما رو  به زحمت خودم را کنترل کردم. امیدوار شدم.  پس چندان هم بیکار ننشسته بود.

نزدیک خانه شدیم داستانهای مدرسه همچنان ادامه داشت و من همچنان در اندیشه حرف ناظم...

لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan