لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

بسته نت آموزش و پرورش

اوایل عید با همکاری آموزش و پرورش و وزارت ارتباطات ۲۰ گیگ اینترنت رایگان برای همه ی معلمین بابت تدریس های مجازی فعال شد. چه بد موقعی هم فعال شد. تمام ۲۰ گیگ بسته ی من صرف دانلود فیلم و سریال و نشستن پای کنسرت اینستایی فرزاد فرخ شد😁 


فیلمها و سریالهایی که دانلود کردم:

۱۹۱۷(عالی. پیشنهاد مهدی میرزا)

مطرب(افتضاح)

هزار تو(عالی به پیشنهاد نسرین بانو)

ایده اصلی(ندیدم هنوز)

قسمت ۱ تا ۲۰ سریال کرگدن (عالی. دو بار دیدم)

زنان کوچک(ندیدم هنوز به پیشنهاد هما جان)

شیوع(پیشنهاد حامد)

Anna(عالی.پیشنهاد خواهر جان)

Knives out(خوب. پیشنهاد خواهر جان)

Red sparrow(معمولی. پیشنهاد خواهر جان)

Antonement( عالی. پیشنهاد مهسا)

Hacksaw ridge(ندیدم هنوز. پیشنهاد خواهر جان)

Notebook( برای سومین بار)


هزار تو با بازی شهاب حسینی و ساره بیات رو دوست داشتم. چقدر پایان غم انگیزی داشت. همه ی شخصیتها در فیلم یک راز مگویی داشتند حتی بردیا پسر بچه ی فیلم!

Anna را هم دوست داشتم دقیقا آخر فیلم متوجه میشدی که چه اتفاقاتی افتاد

( تنها ببینید😉)

هر چند بسته ی رایگانم تمام شده است اگر فیلم زیبایی دیده اید معرفی کنید

عاشقانه ۵۸

 

 

تیتراژ سریال همگناه

 

علیرضا قربانی

 

عاشقانه ۵۷

 

 
 
 

استوری

چقدر این استوری های اینستا را دوست دارم. حرفت را میزنی. میبیند. حرفش را استوری میکند و میبینی بدون چت مستقیمی که از آن منع شده ایم. هیچکداممان هم به روی خودمان نمی آوریم که مثلا چقدر با دیدن استوری خوشحال شدیم و جان گرفتیم ولی جان گرفتیم

+mina




عاشقانه ۵۶




پسر همسایه ۳

با بلندگو میگفت اهالی محله ی .... مواد ضدعفونی کننده ی صلواتی. بطری بیارین تحویل بگیرین. پسر همسایه با شلوارک آمد. 
آخه این چه وضعشه😁

 

Mina

اعتبار آدمها

به حضورشان نیست


به دلهره ایست  که

در نبودنشان احساس می‌شود


بعضی از نبودنها را

هیچ بودنی پر نمی‌کند ...



+ مخاطب خاص

رفیق

عید باشد و در قرنطینه باشی. مودم به اشتباه ریست شده باشد. مهربان همسر بیمار مشکوک کرونایی باشد و اعصاب نداشته باشی. تو باشی و غرغرهای مداوم امیرعباس برای عدم دسترسی به بازیهای آنلاینی.  نه حس این را داری که با آموزش های تصویری گوگل مودم خانه را کانفیگ کنی و نه توانایی انجامش را.‌ لپ تاپ هم که به تازگی صفحه اش تار و خط خطی شده است و آن یک جو انگیزه را هم از وجودت میگیرد. تنها راهش کمک خواستن از دوست قدیمی ام است. دوستی که رفاقت را همیشه به بهترین نحو تمام کرده است. پیام دادم کجایی مهندس؟ و مشکل را برایش گفتم. پیشنهاد داد تماس تصویری برقرار کنیم و با نشان دادن همان صفحه ی تار لپ‌تاپ به ما در کانیفگ کردن مودم کمک کند. پروسه ای که بیش از نیم ساعت زمان برد چون من و امیرعباس هر دو ناشی در این زمینه بودیم و برخی اطلاعات مربوط به شبکه و سرویس ارائه دهنده ی نت منزل را باید میدانستیم  و نمیدانستیم و تا بیابیمش کلی زمان برد. بالاخره با زحمات مهندسمان خنده بر لبان امیرعباس نقش بست و کلی شرمنده ی مهر مهندس شدیم.

در مورد مهندس حمید قبلا در اینجا نوشته ام

جایزه

سلام دوستان‌ . سلامتین همه؟
خیلی وقته بیخبرم ازتون. یه مدت حال و حوصله ی بلاگ رو نداشتم. به زودی برای خوندن همه اتون میام.
جایزه ی پست بستکبال تصنیف  " زلفهای قجری" از آلبوم جدید خراسانیات استاد شجریان عزیز هست. تقدیم به همه مخصوصا حوا جان، رهام عزیز و ننه جانم.


دریافت

از میان نوشته های ناب ۷


پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.» بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. «واقعن هیچی دوستم نداری؟» گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.» گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»


 تکه ای از ژامبونِ‌ لوله شده را برید. گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.» شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟» دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.» داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه» لپ هاش گل انداخته بود. گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم.» گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟» 


لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟» بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت: «هیچی.» پرسیدم: «هیچی؟» شانه اش را انداخت بالا. گفت: «هیچی دوستت ندارم.» لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.» داد کشیدم «هورا.» دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند. یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.» پرسیدم: «چطوری؟» آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.» به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود. بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک. خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد. هشت سال گذشته بود.


 مرتضی برزگر

لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan