لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

از میان نوشته های ناب ۷


پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.» بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. «واقعن هیچی دوستم نداری؟» گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.» گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»


 تکه ای از ژامبونِ‌ لوله شده را برید. گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.» شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟» دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.» داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه» لپ هاش گل انداخته بود. گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم.» گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟» 


لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟» بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت: «هیچی.» پرسیدم: «هیچی؟» شانه اش را انداخت بالا. گفت: «هیچی دوستت ندارم.» لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.» داد کشیدم «هورا.» دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند. یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.» پرسیدم: «چطوری؟» آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.» به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود. بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک. خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد. هشت سال گذشته بود.


 مرتضی برزگر

واقعن نابه

😍😍😍

😢😢😢 آخییییی😭😭😭😢

 

بانوجان این روزا همش یاد پاییزان میوفتم...

وصحبتای ما تووب من درمورد عشق...

یادتونه روزای اول وبم ! تووبلاگم صحبت عشق شد؟:)

من گفتم عشق دردداره،زجره اگه نرسیدن داشته باشه؟

گفتید اگه دوطرفه باشه وبهم نرسید زجرودرد نیست؟

و شما باخاطرات گذشتس که زندگی میکنید؟:)

 

هنوزم معتقدم نرسیدن درد داره حتی اگه دوست داشتن دوطرفه باشه... ومدام یاد شما وپاییزان میوفتادم ...

که واقعا میشه نرسیدن درد نداشته باشه!

:)

(:

 

محیای جان
عشق واقعی نباید به وصال برسه چون‌ گند میزنه به عشق! 
همینکه هر دو طرف دور از هم دلشون به یاد هم می تپه به نظرم لذت عشق رو نصیب دو طرف میکنه.
هنوزم معتقدم‌ به حرفم ولی نه اینکه نرسیدن درد نداشته باشه.‌دردش با دانش اینکه طرف هم به یادت هست قابل تحمله و شیرین به نظرم.



دلت همیشه عاشق باشه

خیلی قشنگ

موقع خوندن قشنگ میشه خودتو بذاری جای شخصیتاش

موافقم...
منم دوسش داشتم

به به :)

خوبی ننه جان💜

چقدر شاعرانه بود !

💜🧡💛💚💙❤

باید بگم که تهش کُپ کردم....😟

منم مثل تو...
دلم گرفت
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan