خیال خوب تو
لبخند می شود به لبم
وگرنه این من دیوانه
غصهها دارد..!
معصومه_صابر
- شنبه ۹ شهریور ۹۸
بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را
خیال خوب تو
لبخند می شود به لبم
وگرنه این من دیوانه
غصهها دارد..!
معصومه_صابر
دخترمون اومد.
صبح که این پیامک را خواندم لبخند زدم و در دلم گفتم خوش آمد. یکی از شاگردان چندین سال پیشم تولد دخترش را اینچنین به من خبر داد. قطعا دختر خنده رویی خواهد بود مانند مادرش😊
حمید را حدود هفت هشت سالی است میشناسم. در همین فضای مجازی وارد وبش شدم کاملا اتفاقی. جوانی است جنوبی و خونگرم. بامرام است و باحوصله. مهندس است و اهل دل. آن روزها در وب روزگار وصل قلم میزد. به قدری زیبا و شیوا و واقعی داستان می نوشت که یادم است برایش نوشتم اینها واقعیست؟! و باز یادم هست که برایم نوشت هیچوقت از یک داستان نویس نپرس داستانش واقعیت دارد یا نه! جوابش ناراحتم کرد ولی روز به روز با خواندن پستهایش که همه اشان نشان دهنده ی دغدغه های ذهنی او بود به یکی از خوانندگان پر و پاقرص وبش تبدیل شدم تا به امروز. هر چند که این روزها کمتر مینگارد ولی هر بار که دست به قلم می شود به اعتقادم غوغا میکند. روزگار وصلش را حذف کرد در شبی طوفانی و بی دلیل. روزهای بعد دریچه متولد شد و باز حذف شد. همیشه حذف ناگهانی وب و نوشته هایش مرا غمگین میکرد. دلم برای تمام آن دلنوشته های زیبایش می سوخت. چرا به عنوان یک نویسنده تعلق خاطری به نوشته هایش نداشت؟ شاید مینوشت تا رها شود و حذف میکرد تا رهاتر. بعد از" دریچه " ،"آماتیس" آمد و بعد هم" آقای واو " و همگی با کلی دلنوشته های انتقادی از دل این فضا حذف شدند. گوش شیطان کر " دارکوب" عمرش به این فضاست هنوز و امروز دارکوب روایتگر شنبه ای بود که دیگر نیست!!
دارکوب را در اینجا بخوانید
دوست عزیزم رها ادمین وبلاگ فصل الخطاب دلنوشته اشان را در خصوص خانه ی پدری اشان به درخواست من ارسال کردند که در ادامه ی مطلب منتشر میکنم.
قطعا شما هم با خواندنش به قلم زیبای ایشان آفرین خواهید گفت.
شب وصل یکی از قطعات زیبای آلبوم " آبان" استاد عیسی است. این آلبوم به آهنگسازی استاد عیسی به تازگی منتشر شده است. استاد عیسی سه تار و جناب زکریا یوسفی کوزه و بندیر آن را نواخته است.
تمام قطعات آلبوم را از بیب تونز خریداری کردم و شب وصال تقدیم به تمام لبخند ماهی های عزیز. بشنوید و لذت ببرید و حستان را برایم بنویسید. آرامش قرین لحظه لحظه ی زندگیتان.
+ به پیشنهاد مریم عزیز اولین قطعه ای که شنیدم همین شب وصال بود که به جرات از زیباترینهای آلبوم است.
مانده بود بین دل و عقل. ساعتها با خودش درگیر بود. شماره اش را روی صفحه ی تلفن همراهش نوشت. انگشتش سست شد. قدرت و جرات فشردن دگمه ی تماس را نداشت. شماره را تند پاک کرد. باز دلش طاقت نیاورد و شماره اش را که با ترس هم حفظ کرده بود تایپ کرد و باز همان درماندگی و آشفتگی!
چیزی از درون آزارش می داد. حالش اصلا خوب نبود. مدام در ذهنش آخرین حرفهای او را مرور می کرد. کجای راه را اشتباه آمده است که او را اینچنین دلزده و آزرده کرده است. به نتیجه ای نرسید و کلافگی اش چند برابر شد.
تصمیم داشت برای شام خورشت قیمه درست کند. لوبیا قرمز را روی سینی ریخت و پاک کرد و شست و انگار کسی او را از دنیایی که در آن غرق بود بیرون بکشد یک دفعه به خود آمد. سری تکان داد و زیر لب گفت امان از دست تو!
با مرور نامهی اول در ذهنم، برمیگردم به همان روزها، از ۲۱ آذر تا اوایل خرداد. تا روزی که جسارت اظهار عشق پیدا کردم و آن چه را که در دل داشتم روی کاغذ نگاشتم و به قاصدکها سپردم. چه خیالها که بافتم تا پاسخ آن نامه را دریافت کنم. گاه به یاد آن نگاه به خود امید میدادم که پاسخ این اظهار عشق، چیزی جز عشق نیست و گاه معشوق را مغرورتر و خویشتندارتر از آن میدیدم که با اولین کاغذ پیام عشق و دلدادگی فرستاده باشد.
چند روزی گذشت. صبح شنبه بود که پاکتی از جانب سارا به دستم رسید. پاکت دستساز زیبایی که معلوم بود ساعتها برای ساختنش وقت گذاشته است. آن قدر زیبا و هنرمندانه ساخته و تزیینش کرده بود که خود پاکت فارغ از آن کاغذی که در دل داشت گویای همه چیز بود. با احتیاط تمام پاکت را به نحوی که هیچ آسیبی نبیند گشودم. کاغذِ میانش را با شوق تمام بیرون کشیدم و باز کردم.
اما آنچه در برابر دیدگانم بود، شگفتزده و مبهوتم کرد، کاغذ خالی بود و هیچ حرف و نشانهای روی آن نبود. حتی یک نقطه که در رو یا پشت آن گذاشته شده باشد. اصلا این کاغذ پشت و رو نداشت. فقط با دقت دو بار تا شده بود به طرزی که گوشهها کاملا منطبق بر هم بودند. آن پاکت زیبا و این کاغذ سفید! چه معنایی داشت؟! نکند سارا با این کارش من و اظهار عشقم را به تمسخر گرفته است؟ اما نه! اگر این طور بود کاغذ را در این پاکت زیبا قرار نمیداد! و یا اصلا جوابی نمیفرستاد!
همه چیز سر جایش بود به جز واژهها و حرفها و عبارات آن نامه؛ اصلا میشد نام این کاغذ را نامه گذاشت؟ نامهای عاری از هیچ حرف و سخنی! اما نه، در این نامهی نانوشته حرفهای زیادی زده شده بود و مشکل از من بود که عاجز از دریافت پیام آن بودم. سکوت معشوق، سفیدی این کاغذ، زیبایی آن پاکت، همه و همه سوالهای بسیاری را در ذهنم ایجاد کرده بود.
هرچه بود سارا جواب نامهام را داده بود. با سکوت زیبایش در کالبد آن کاغذ سفید و نانوشته. فارغ از پریشانی و آشفتگی ذهنی که این کاغذ سفید در ذهنم ایجاد کرده بود، بیش از پیش دلداده و شیفتهی سارا شدم و به خود بالیدم که دل به این چنین دختری سپردهام. سارا به منطق خاموشی آگاهی و اعتقاد داشت؛ به سکوت، به این که گاه هیچ و حرف و واژهای توان بیان آنچه را که در دل است، ندارد. همان منطقی که نه ماه تمام مرا به سکوت واداشته بود و مانع از اظهار این عشق جز با نگاه و ایما و اشاره شده بود. لابد این بار نوبت او بود که سکوت کند و من باید حرفهای ناگفته را از این سکوت بخوانم و دریابم.
چند روزی گذشت و دست به قلم بردم و نامهی دوم را نگاشتم.
ادامه دارد . . .
مصطفی نادری
هر که از ساقیِ عشق ِ تو چو من باده گرفت
بی خود و بی خرد و بی خبر و حیران شد ..
عطار
این بیت درج شده تو بیوی اینستاگرامم هست.
لبخند ماهی ها بنویسید برام متن بیوی اینستا یا پروفایل تلگرام یا وضعیت واتس اپ اتون را...😊
تو با دلتنگیای من، تو با این جاده هم دستی
تظاهر کن ازم دوری، تظاهر می کنم هستی
سراب رد پای تو/ داریوش