حدود ۵ ساعت است با یک پست در حمایت از مردم افغانستان برای اولین بار به اینستا پیوسته است و ۲/۷ میلیون فالوئر..
اینچنین محبوب، اینچنین مشهور
- شنبه ۳۰ مرداد ۰۰
بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را
حدود ۵ ساعت است با یک پست در حمایت از مردم افغانستان برای اولین بار به اینستا پیوسته است و ۲/۷ میلیون فالوئر..
اینچنین محبوب، اینچنین مشهور
دومین رمان جناب مهدی یزدانی خرم است و دومین کتابی که از این نویسنده میخوانم. " خون خورده" اولین کتابی که از ایشان با گروه کتابخوانی امان خواندیم و بسیار لذت بردیم ولی این کتاب، دوست ندارد با او ارتباط بگیری! نیمی از کتاب را خوانده ام و همچنان در پی یافتن هدف نویسنده ام از پشت سر هم وارد کردن افراد بی نامی که به ظاهر به هم ربط دارند ولی در واقع اینچنین نیست. افرادی که پشت سر هم به قتل میرسند با یک نمایش خشن از نحوه ی مرگشان.
اینقدر که در این کتاب خون و کثافت و گلوله و قمه و دریده شدن هست که اطرافت را به رنگخون میبینی. اگر برای نقد گروهی امان مجبور نبودم، کتاب را تا حال رها کرده بودم! و جالب اینکه داستان کتاب ربطی به فوتبال ندارد!!
+ از دوستان کسی کتاب را خوانده است؟
یه هفته پیش نقد کتاب سووشون را در گروه " من یار مهربانم" با دوستانم داشتیم. در حین نقد اشاره شد به اینکه سیمین نسبت به جلال از خانواده ی مرفهی بوده است و بلافاصله من یاد تور سنگلج گردی قبل عید افتادم. دقیقا جمعه ی آخر سال بود. یک روز بارانی. با چتر و ماسک با یه گروه حرفه ای در کوچه پس کوچه های سنگلج قدم میزدیم. هوا مطبوع و بهاری، درختان سبز و پیاده روها آرام و ساکت. خانه ی پدری جلال در یکی از این کوچه های قدیمی قرار داشت. برای بازدید از سرایدار پیر و کمر خمیده اش اجازه گرفتیم و از در چوبی زیبایش وارد شدیم. دو حیاط کوچک داشت. یکی در ورودی خانه با حوضی وسط حیاط و درختانی سبز و دیگری پشت خانه. دو طبقه بود و برای رفتن به طبقه ی بالا باید از پلکانی قدیمی که از حیاط شروع میشد بالا میرفتی. اتاقهای تو در تو که دور تا دور حیاط قرار داشت و هر کدام با پنجره های چوبی آفتاب را مهمان وسط اتاق میکرد. کمدها و گنجه هایی که بوی قدمت میداد و راه رفتن در انجا تو را به درون تاریخ میبرد. نزدیک یک ساعت آنجا بودیم. اینقدر که در و دیوار این خانه برایت حرف داشت. با همه ی اعضای گروهمان که برای اولین بار همدیگر را میدیدم با صمیمیت کنار هم عکس یادگاری میگرفتیم. برای به اشتراک گذاشتن عکس خانه ی پدری جلال در گروه کتابخوانی امان به سراغ لپ تاپم رفتم. هر چه گشتم عکسها را نیافتم. خدا کند حذف نشده باشد و در گوشه ای از حافظه ی لپ تاپم جا خوش کرده باشند. من به یادآوری روزهای خوب دل بسته ام.
دوستم تعریف میکرد: " روزهای آخر عمر مادربزرگم ورد زبونش شده بود اسمی تحت عنوان شکوفه. هر کدوم مارو که میدید میگفت شکوفه اومدی؟ ما اصلا چنین شخصی تو اقوام نداریم و همش جای سوال بود که شکوفه کیه؟ چون همش میگفت منو ببرین پیش شکوفه. روز خاکسپاری متوجه شدیم کنار زنی به نام شکوفه که تقریبا هم سن و سالش بود دفن شد"
روح تمامی مامان بزرگهای آسمانی شاد🍀
در طرح واکسیناسیون معلمان، امروز نوبت مدرسه ی ما بود. در اورژانس غرب تهران دوز اول سینوفارم را زدم. فعلا خوبم😁