در ذهن خسته و غبارگرفتهی من هنوز یک زن با کاپشن سپید که یک نیمروز سرد زمستان جلوی درب دبیرستان چشمانم با چشمان پر از وسوسه اش تلاقی کرد نفس میکشد و میخرامد... زنی که عشق را میشناخت؛ در زمانه ای که کسی عشق را نمیشناسد...
- چهارشنبه ۹ آذر ۰۱
بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را
در ذهن خسته و غبارگرفتهی من هنوز یک زن با کاپشن سپید که یک نیمروز سرد زمستان جلوی درب دبیرستان چشمانم با چشمان پر از وسوسه اش تلاقی کرد نفس میکشد و میخرامد... زنی که عشق را میشناخت؛ در زمانه ای که کسی عشق را نمیشناسد...