لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

یادداشت ۳

‍ "زنگ آب"


 ذهن معلمین ما مملو از خاطرات و تجربیاتی است که از پس ساعتها تدریس در کلاس های درس حاصل شده است و اینک در آستانه ی روز معلم برایتان از زنگ آب خواهم گفت.

ده سال پیش، موافقت با انتقال دائم من به تهران پس از سالها تدریس ریاضی در دبیرستان های شهر قدس مشروط به کار در مقطع ابتدایی بود. مدت یک ماه و نیم تدریس در کلاس سوم ابتدایی، هر چند برایم خیلی سخت بود ولی به جرأت می توانم بگویم زندگی با فرشته های کلاسم در همان مدت کوتاه تجربیات خوب و موثری برایم رقم زد.

کلاسم 32 فرشته داشت. روز اولی که پا به این کلاس گذاشتم خانم مدیر نیز همراهم آمد تا به اصطلاح مرا به بچه ها معرفی کند. نمیدانستم معلمی هستم توانا و با سابقه ای درخشان در مدارس ابتدایی! نگاههای مشتاق و دوست داشتنی بچه ها لحظه ای اشک بر چشمانم نشاند.

مدیر رفت و من ماندم و فرشته ها.

خدای من چه کنم با اینها؟! چه بگویم برایشان؟! روش اداره کلاسم چگونه است؟! امروز اصلا چه درسی داریم؟!

اولین سوالی که پاسخ دادم گفتن  نام کوچکم بود و بماند که چقدر ماهورهای کلاسم ذوق کردند که هم نام معلم کلاسشان هستند. اسامی اشان را یکی یکی پرسیدم و سعی کردم با چهره هایشان به خاطر بسپارم.

کتاب نداشتم. از بچه ها تقاضای کتاب فارسی کردم و ملینایی که نیمکت اول نشسته بود سریع کتابش را در اختیارم گذاشت و با اشتیاق گفت:"خانم من خوشحال میشوم شما فقط از من کتاب بگیرید"

حس خوبی نسبت به ملینا پیدا کردم. از همان ابتدا نگاهش را از من نمیگرفت و تا پایان ساعت مشتاقانه مرا دنبال میکرد.


درس اول؛ ای نام تو بهترین سر آغاز...


زمان به کندی سپری میشد. صدای زنگ تفریح را انتظار میکشیدم. تا سر بر میگرداندم دور و برم جمع می شدند و سوال پشت سوال. هوا هم گرم بود. پنکه و کولر هم در کلاس نداشتیم. کلافه شده بودم. تقریبا همه اشان بطری آب داشتند و فقط کافی بود به یکی اجازه ی آب خوردن بدهم و آنوقت حس تشنگی وجود همه اشان را فرا میگرفت. فکری به ذهنم رسید. به فرشته ها گفتم:" موافقین زنگ آب داشته باشیم؟"

همگی فریاد زدند: " بــــــــــــــــــــــــــــــــــــله"

"پس تا نیم ساعت بعد، هیچ کس اجازه آب خوردن نداره. باشه بچه ها؟!"

خیالم کمی راحت شد که با قانونی که در کلاس وضع کرده بودم کلاس تحت کنترلم است. نیم ساعت گذشته بود و من غافل از اینکه این فرشته ها تمام حواسشان به ساعت است. به یکبار صدای همگی اشان بلند شد:"خانم! زنگ آب" 

درس را متوقف کردم و اجازه دادم آب بنوشند ولی این تازه شروع هرج و مرج بود.


_خانم  اجازه! بطری ما فقط یخش مونده میتونیم بریم روش آب بریزیم.

_خانم اجازه! بطری ما آبش گرمه میتونیم بریم از آبخوری حیاط آب بخوریم.

_خانم اجازه! ما بطری نداریم میشه دهنی بخوریم؟


و باز کنترل کلاس از دستم در رفت. همان روز آن قانون وضع شده، نقض شد و قرار شد هر کس تشنه اش شد بدون اجازه و بی سر و صدا آب بنوشد.


"زنگ آب" زنگ هشداری بود بر من که بفهمم، شناخت روحیات فرشته ها قبل از پذیرفتن مسئولیت خطیر آموزششان، امری است اجتناب ناپذیر. آن روز دریافتم اداره ی کلاس فرشته ها بر خلاف تصور گذشته ام مثل آب خوردن نیست و باید دوره ای تخصصی گذراند، مطالعه کرد و از پیشکسوتان این عرصه راهنمایی خواست. ای کاش مقام مسئولی که مرا به اجبار راهی این کلاس کرد نیز این را می دانست!

روزیکه تغییر مقطع دادم و از فرشته هایم خداحافظی میکردم همه اشان را در آغوش گرفتم و با هم آرام اشک ریختیم...


+ منتشر شده در کانال تلگرامی اخبار معلم

moalempress1@

شنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۰ , ۱۴:۴۹ کیمیا مهاجر (پرستوی عاشقِ سابق)

سلام. یعنی فقط یک ماه و نیم ابتدایی بودید و بعدش رفتید دوباره دبیرستان؟

خیلی جالب بود برام یادداشتتون...

منم عاشق معلمی ام....

به امید اعتلای آموزش و پرورش :)

ان شاءالله همیشه موفق باشید

 

سلام. بله. اینقدر که بعد از کلاس رفتیم تو دفتر رییس منطقه بست نشستیم🤭😁
 
تو هم موفق باشی..
و انشاالله به هدفی که داری برسی

سلام علیکم.

خاطره جالب و قشنگی بود، «زنگ آب»!

 

لطفا از تجربه های تدریس و سر و کار داشتن با بچه ها (تو مقاطع مختلفی که بودین) بیشتر بنویسید...

 

برام قابل استفاده است.

 

موفّق باشید...

درود بر شما
ممنون که خواندید.
چشم.
یادداشت ۱ و ۲ را هم میتونید در پستهای قبل مطالعه کنید

نمیدونم چرا یاد یه معلم بد اخلاق افتادم که اونقدر با اجازه گرفتن بچه ها وسط کلاس مخالفت میکرد که یه روز یکی از بچه‌ها خودش رو خیس کرد بعدش مامان باباش اومدن و شاکی شدن تا این معلم یه خورده تغییر کرد

سلام
البته الان دیگه دانش آموز محوریه و کمتر معلمی اینچنینی پیدا میشه. الان دور دور بچه هاست:)

یاد دوره ابتدایی و مدریه رفتن خودم افتادم.. یادش بخیر چقدر معلم هامون رو با ذوق نگاه میکردیم..😍

قیل و قال کودکی برنگردد دریغا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan