لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

بافته های رنج

"بافته های رنج" رمانی ۶۱۶ صفحه ای از علیمحمد افغانی است که زندگی سخت طبقه ی کارگر را در دهه ی ۳۰ به بعد توصیف میکند.‌ تنها ایراد کتاب به زعم من توضیحات بیش از حد در خصوص شخصیتهای نه چندان مهم داستان بود که واقعا حوصله را سر می برد.

دو هفته ی عید به خواندن این کتاب گذشت و اولین کتاب خوانده شده سال ۱۴۰۰ شد.

+ خلاصه ی کتاب در ادامه ی مطلب😊

+ من یار مهربانم




"بافته های رنج " 

اثر علی محمد افغانی

نشر نگاه

۶۱۶ صفحه



 راوی داستان رضوان سلطانی ۵۰ ساله است که دو سالی است با یاسمن ازدواج کرده و یک پسر یک ساله به نام سهراب دارد و یاسی مجدد آبستن است و روی فرش کار می کند

 جد مادری رضوان حاج حسام و منصوره بودند

 حاج حسام فرد ثروتمندی بود و احشام و باغ بسیار داشت.چهار فرزند داشتند: دو پسر و دو دختر به نامهای فاطمه( ننجون)، ملک خاتون، غلامعلی و حسین که این دو پسر برای شوهر ننجون( آقاجون) که کاروان قاطر داشت و کاروان به کربلا می برد کار می کردند.

ملک خاتون با زیرکی مال و منال و ارثیه را بالا کشید و به دخترش ربابه که زشترو بود داد و چون از طایفه بگعلی بودند طبق رسومشان شوهر شان را خودشان انتخاب می‌کردند و ربابه زن نادعلی زیبا رو شد که باغشان مجاور باغ ربابه بود.

 ملک خاتون بعد از مرگ برادرش حتّی به برادرزاده‌اش هم رحم نکرد و او را از مادرش گرفت. بچه کچلی گرفت و در جایی محبوسش کرد تا مرد.

ربابه چهار پسر داشت که همه عیالمند بودند و در تهران در کارخانه سنگبری کار می کردند.ننجون از شوهرش آقاجون دودختر به نامهای زرین‌تاج( زری) و صنم و یک پسر به نام حسن داشت. صنم هفت سال از زری بزرگتر بود.

 صنم ۸ ماه با اکبر پسردایی حسین اش زندگی کرد ولی چون از او خوشش نمی آمد پیش رحمان موشی رفتند و سرکتاب باز کرد و گفت جادو شده اند طلاق بگیرند و مجدد رجوع کنند. اکبر صنم را طلاق داد ولی صنم در امامزاده سه ماه بست نشست و دیگر زن او نشد. اکبر هم از آن ولایت رفت. صنم برای چرخ پنبه ریسی اش به قلعه پیش عیوض خراط که یک پایش کوتاه تر بود و می لنگید رفت و بعدها زن عیوض شد. عیوض چرخ ریسندگی و دوک می ساخت و به زوار می فروخت و در مجاورت امامزاده خانه داشت.

ننجون ۵۰ ساله هشت سال پس از فوت شوهرش آقاجون همراه پسرش 

حسن به همراه یک زن و شوهر پیر مسافر عراق می‌شود که برود و در آنجا بماند. ننجون برای مجوز ورود به کشور عراق با نصور جوان ۲۰ ساله ای که افسار کش قاطرش بود ازدواج می‌کند نصور بزرگ شده ارومیه بود. تاتار بود و در جنگ بین ارمنی و مسلمان در نخجوان ایروان به ایران مهاجرت کرده بود گاریچی گری می کرد.

حسن در کاظمین از روی پل توی شط می‌افتد و می میرد و همانجا دفن می شود.

 ننجون موقع برگشت از عراق چون احمد را شش ماهه باردار بود در کرمانشاه می‌ماند تا پسرش به دنیا بیاید. پسر عموی ننجون در کرمانشاه کارگر آسیاب ناصرقلی بود ننجون می‌خواست زری ۱۳ ساله را به حیدر بدهد ولی به ناصرقلی داد.

 وقتی احمد دوساله شد ننجون به همراه نصور به تیرون برمی گردد و پس از چند سال مجدد به کرمانشاه برمی‌گردند. نصور کار نداشت و از ناصرقلی پول قرض می‌گرفت و چای دارچین می فروخت و بعدها در آسیاب ناصرقلی مشغول شد ولی چون با کارگرها نمیساخت در کاروانسرا مشغول به کار شد.

 ۸ اسب داشت که دو درشکه می‌آمدند و اسبهایشان را عوض می‌کرد و به اسب‌ها رسیدگی می‌کرد. نصور ترک‌زبان بود و فارسی نمیدانست و مدام با ننجون دعوا داشت به این خاطر شب ها را در کاروانسرا به صبح می رساند.

زمانی اوضاع اقتصادی مردم در تیرون به هم ریخت و کار برای عیوض نبود و ریسندگی صنم هم جواب نمی داد و تصمیم گرفتند به بهانه ی دیدن خاله زری به همراه بچه هایشان زهرا، رحیم، رضوان و خدیجه به کرمانشاه بروند. ۲شب در راه بودند. خاله زری پسری داشت به نام حمید که دو سال از رضوان بزرگتر بود و مدرسه میرفت.

 ننجون هم با پسرش احمد در کوچه ی خاله زری، اجاره‌نشین یک اتاق بودند.

مدتی عیوض و بچه هایش در زیرزمین خانه ی ناصرقلی ساکن شدند و عیوض شروع به خراطی و ساخت اسب چوبی کرد.

اسبهای چوبی را احمد سر مزار می فروخت ولی باز سود چندانی نداشت و قرار شد ناصرقلی هر روز یک تومان به عیوض بدهد و بعدها پول را به ناصرقلی برگرداند.

 یک روز رحیم و رضوان جوهای ناصرقلی را در زیرزمین حین بازی در زمین ریختند. عیوض شروع به کتک زدن بچه ها کرد. رحیم که بیماری پوستی هم داشت تب کرد و روز چهارم فوت شد. بعد از دفن او و پس از هفت ماه سکونت در کرمانشاه به تیران برگشتند و  در حالی بود که صنم جعفر را باردار بود. پدر در ولایت از غصه دق کرد و یک ماه بعد جعفر به دنیا آمد.

ریسندگی صنم جواب خورد و خوراک بچه ها را نمی‌داد و مجبور شد مدتی در خانه‌ها نان بپزد.

 بعد پیشنهاد شاطری ملا خداداد را قبول کرد ملا زن نداشت و شایعه شده بود که ملا از صنم خواستگاری کرده و صنم رد کرده است. بعد از مدتی نانوایی هم تعطیل شد.

 اولین برفی که بعد از فوت عیوض بارید مش قربان سی و چند ساله که تازه از سربازی برگشته بود برفها را از روی بام خانه صنم پارو کرد و داماد صنم شد.

مش قربان زهرا را وقتی صنم از او خواسته بود برود و از چاه همسایه آب آورد پسندیده بود.

 برای خواستگاری زهرا عموی صنم آمیرزا به همراه زنش گلباجی و دخترشان ماه سلطان (مادر آمنه) آمدند. پدر مش قربان چوبدار بود و چند سال پیش فوت کرده بود. خواهر مش قربان و برادرش همراه او به خواستگاری زهرا آمدند.

بعد از عروسی زهرا، مدتی رضوان شاگردی مش قربان را که ملکی دوز بود کرد. مش قربون زود خشم بود و دست بزن داشت و رضوان و زهرا را کتک می زد. زهرا ۱۸ شکم زایید که فقط ۴ تا زنده ماندند. سه پسر به نام‌های کاظم هاشم و... و یک دختر به نام طاهره که کاظم بیماری قلبی داشت.

در نامه خاله زری از کرمانشاه آمده بود که ننجون به خاطر خاک خوری دل درد گرفت و در بیمارستان بعد عمل فوت شده بود.

مدتی که در بیمارستان بوده احمد اثاثیه خانه را می فروخته و نصور هم بعد از فوت ننجون دنبال ارث زنش آمده بود. زری قرض عیوض به  ناصرقلی را هم خود پرداخت کرده بود.

رضوان ۲ سال پیش مش قربون شاگردی کرد و بعد صنم با بچه هایش تیرون را به مقصد اصفهان و برای کار ترک کردند و در سیچون اصفهان یک اتاق اجاره کردند.

سال ۱۳۲۱ هجری شمسی رضوان ۱۳ ساله با مادرش در کارخانه ریسندگی مشغول کار شدند. شرایط کارخانه جوری بود که تا به بالادست رشوه نمیدادی، تهمت دزدی می زدند و مانع کارکردن می شدند صنم هم به اجبار قالیچه ای یزدی که از همسایه خریده بود را پس داد و ۳۰ تومان رشوه داد تا دخالت‌ها در کارش کم شود.

 در سال چهارم کار در کارخانه خدیجه ۱۴ ساله با یکی از کارگران کارخانه به نام محمد صالحی شوهر کرد.

 در ابتدا محمد نگهدارنده خر پدر روضه خوانش بود. پدر از مهریز به یزد رفت و با خانواده ای آشنا شد و دخترشان را گرفت و روضه خوانی اش گل کرد. مادر محمد با محمد به دنبال شوهرش به یزد آمد و خانه ی او را یافت. محمد را از او گرفتند و مادر را بیرون کردند. محمد چراغدار پدرش شد و بعد از جعل شناسنامه و معافیت سربازی در کارخانه اصفهان مشغول به کار شد.

جعفر که هفت ساله شد باصنم و رضوان به کارخانه می‌رفت و نغمه دختر ۱۸ ساله ی کارگر کارخانه که تایم کارش تمام می‌شد جعفر را به خانه ی خودشان می برد تا عصر دنبالش بیایند.

رضوان و نغمه عاشق هم شدند ولی صنم به دلیل اینکه نغمه بزرگتر بود و یک‌بار عقد کرده بود مخالف ازدواجشان بود.

 شوهر نغمه، زن داشت و به زنش پول ارث رسیده بود و به مرد نمی داد و مرد برای این که زنش را تسلیم کند نغمه را گرفته بود. زن که پول به مرد داد، مرد فردایش نغمه را طلاق داد.

 رضوان نغمه را به کلاس سواد آموزی فرستاد در حالی که خودش سواد نداشت.

 با تذکر صنم به مادر نغمه، نغمه در مواجهه با رضوان محتاط تر عمل می کرد.

حسابدار و مدیر کارخانه کارکردهای دستگاه‌ها را بالا می نوشتند و حقوق کم به کارگران می‌دادند و مابقی را به جیب می‌زدند و همچنین با آمدن اجناس هندی به بازار،کار کارخانه خوابید و ورشکست شد و ۹ ماهه به کارگرانش، حقوق نداد ولی کارگران همچنان کار می‌کردند و از کارخانه‌های دیگر نان برای خوردن می‌گرفتند و کمک خیرین را به خاطر از عزت نفسشان قبول نمی کردند. گردهمایی کارگران کارخانه‌ها در تکیه سیجون با ورود اراذل و اوباش که پول گرفته بودند به هم ریخت و این تلاش‌ها منجر به تأسیس اتحادیه شد که رضوان از اعضای آن بود.

۲۵۰ کارگر برای احقاق حقشان راهی مجلس و تهران شدند ولی بعد از چند روز به بهانه اینکه کارتان درست شده برشان گرداندند.

 محمد شوهر خدیجه در تهران توسط دوستانش به کارخانه روغن نباتی بهشهر معرفی شد و زنش را با خودش برد.

 صنم تب مالت گرفت و خانه‌نشین شد. بابت بدهی کارگرها پارچه چیت به آنها دادند رضوان و خانواده‌اش به دولت آباد اصفهان رفتند.

جعفر و رضوان در مغازه ی کفاشی اوس صادق مشغول به کار  شدند. جعفر پس از اتمام سربازی اش به تیران برگشت و با آمنه ازدواج کرد و صاحب چهار فرزند به نام‌های منیره، مهران، فردوس و فریبا شدند.

 ناصرقلی کارش با آمدن آسیاب‌های موتوری کساد شد و حمید، پسر خاله زری به دانشکده افسری رفت و دایی احمد هم در تهران در آموزشگاه گروهبانی بود.

 رضوان به خاطر مادرش دیر ازدواج کرد و هفته بعد از نامزدی اش با یاسی صنم مرد.

جعفر زن و بچه‌اش را گذاشت و شش ماه به کویت رفت و خرج آنها را رضوان با کفاشی می‌داد. رضوان که به دنبال برادر قصد کویت کرد در عراق گرفتار شد.

 جعفر و رضوان همسایه دیوار به دیوار بودند و سر اینکه رضوان  بنایی داشته و آمنه رب گذاشته بود جلوی آفتاب و خاک بنایی روی ربها می نشست دعوا و قهر کرده بودند.

بچه های جعفر، رضوان را تحویل نمیگرفتند و رضوان در کوچه به آنها توپیده بود و آمنه در جواب، پدر یاسی را که چاه کن مستراح بود مسخره کرده بود.

 وقتی جعفر تصدیقش را گرفت همه را شام دعوت کرد و کدورت‌ها برطرف شد.

 رضوان راننده وانت بار شد و از تیرون به نجف آباد و برعکس مسافر و بار جابجا می‌کرد و یاسی هم در خانه مشغول بافتن قالی برای آقای ف بود یک رج به اتمام قالی یاسی دردش می گیرد و با آمنه و رضوان به بیمارستان نجف آباد می روند و بعد از به دنیا آمدن بچه یاسی می میرد.

پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۰۰ , ۲۳:۱۵ علیرضا رحیمی شاهرودی

عالی بود.
🌹🌹🌹🌹🌹

🌹🌹🌹
خوش آمدید

زیبا

جانم💖

رمانهایی که سرگذشت آدمهای عادی جامعه هستن خیلی خوندنیه ممنون از معرفی و خلاصه نویسی:)

درود حامد جان
ممنون که همراهی
مدارس تموم شه از خجالتت درمیام😍
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan