لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

زمستان

ما قبیله بزرگی بودیم . مومن به هم . تنگ هم می نشستیم شبهای سرد ، دور آتش . یکی مان که ته صدایی داشت می خواند ، بقیه گریه می کردند ، یا می خندیدند ، یا می رقصیدند . بستگی داشت به حال و روز آن که می خواند . دردهای هم را بلد بودیم ، با هم زندگی می کردیم ، با هم می مردیم . مومن بودیم به خدایی سنگی ، که ته غار نشسته بود و همیشه چشمهایش نمناک بود و حرف نمیزد . بعد ، آن روز که سرد بود تو آمدی پیِ پناه ، چشمهایت آمدند . کمی کنار آتش ما نشستی ، و بعد رفتی . من مومن شدم به تو ، پشت کردم به خدای قبیله . بقیه گفتند کافرم . گفتند منم دلیل قهر خداوند ، که باران نمی بارد و خشک دشتی شده زمین . که برکت از سفره قبیله رفته . مرا راندند ، تو نمیدانی ، می دانم . مرا راندند و من در سردترین زمستان خدا گم شدم در جنگلی که درخت نداشت ، خارستان بود . هی راه رفتم و زخم خوردم و خون دلم چکید روی خارها و گل داد و گلها دهانشان تیغ داشت و به هر بوسه کمی از مرا دریدند . هی تکه تکه کم شدم تمام جنگل را . هی راه رفتم ، به خورشید و ماه نگاه کردم و لبخند زدم که یادم آمد ماه و خورشید تویی . جنگل که تمام شد رسیدم به غار تو . آمدم کنار در ایستادم به تماشای تن تو ، که برهنه بودی و می رقصیدی برای مردی که دوستش داشتی و مرد من نبودم و زن تو بودی . نگاهت کردم و لبخند زدم و گریه کردم و ایمان تیغ تیزی بود که می چرخید تمام جانم را ، می درید و می خندید . هی درد دوید در رگهای تنم و به کسی نگفتم و تمام جنگل را برگشتم تا قبیله خودم . بی حرف ، رفتم وسط آتش بزرگ ، رقصیدم . رقصیدم و تمام تنم تمام شد و خاکستر شدم . خاکسترم را باد آورد انداخت کنار غار تو ، که رسم باد همین است که هر شکاری را ببرد تحویل شکارچی بدهد و آدمها نمی دانند . خاکسترم بی که تو بدانی هر روز کف پای تو را بوسید وقتی می رقصیدی . بعد یک شب که از دور نگاهت می کردم و نمی دانستی ، گفتند تمامم و باید باد مرا ببرد . گفتند شرط ایمان دوری و دوستی است . من گریه کردم ، خاکستر نمناکی شدم که اختیارش دست همه بود غیر از خودش . تو آمدی روی تنم رقص مرگ کردی ، پیش چشمم آمیختی با مردی که من نبودم ، من همانجا بودم و نگاهتان می کردم . مرد شراب تنت را نوشید و مست شد . من تمام شدم . تن دادم به نبودن . باد ، مرا آورد انداخت وسط دریای مذاب . پراکنده شدم. هر تکه از تن خاکستر شده ام را باد برد به یک گوشه دنیا، حالا همه جای جهان خاکسترهایی هستند که مومن اند به درد، و شبها ورد نام تو را آنقدر می خوانند، که همه دیوانه ها مست شوند و برقصند. من این قصه را نگفتم که خبردار شوی، نه. تو زبان خاکسترها را نمی دانی، بس که همیشه خورشید بوده ای. اصلاً نگفتم که بدانی که تو خط مرا نمی خوانی. گفتم که باد برساند به گوش آنکه کنار توست، که بداند بهشت ابدی نیست و قدر هر ثانیه دیدن تو را بداند...

بشنویم...





+ مطلب کپی شده از وبلاگ رد پای خاکستری زمان است

سپاس از آقا حمید آبان




نام مجموعه: چارفصل (بهار، تابستان، پاییز و زمستان)
نویسنده: حمید سلیمی
سرپرست گویندگان: محمود سرمدی 
صدا پیشه گان: محمود سرمدی، غزل کریمیان، سامان مظلومی، نگار نوروزی
صدابردار: مهرداد حسن پور، سیامک شاه کرمی
استودیو صدا: Mirror و شیوا نما
تهیه کننده، میکس و مستر: مهدی ستوده

خلاصه:
از بهار ملاقات تا زمستانِ فراق، فاصله میان سرخوشی مستانه و دلتنگی بی پایان، تنها کلماتی گزنده اند. دوری یک باره رخ نمی دهد، دوری غروب خورشید علاقه است و خورشید درست وقتی از دست می رود که از جاودانگی آفتاب مطمئن باشی و از یاد ببری تاریکی و تنهایی در انتظار است ...

پ.ن: با تشکر ویژه از نیلوفر جواهری، علی قاضی نظام، امیر علی ق، حسام صلاحی نژاد و ...

ارادتمند
مهدی ستوده
ششم مهر ماه 1397

کاری از دیالوگ باکس



درود و سپاس از نگاه پرمهرتان بانو

 

سپاس از شما بابت انتشار چهارفصل.
به شخصه از شنیدنشون لذت بردم و همونطور که خدمتتون عرض کردم با تمام لحظاتش زندگی کردم و درکش برام سخت نبود
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan