پیرمرد موسفید معروف کوچه ی نادری روی چهارپایه اش پشت به دیوار کافه نشسته بود. عینک آفتابی داشت و سیگار لای انگشتانش به نیمه رسیده بود. از کنارش که رد شدیم نان داغ را تعارف زدم. از بالای عینکش نگاهمان کرد و گفت دلم براتون تنگ شده بود نبودین!
به اهالی محله ی نادری عادت کرده ایم. دو سال است که هر دوشنبه از کنارشان رد میشویم و لبخند به هم هدیه میدهیم.
استاد عیسی امروز مهربانتر و سرحال تر از هفته ی گذشته بود. دختر عمه هم تا مرا دید نمیدانم چرا گفت: لاغر شده ای. رژیم گرفتی؟ خندیدم و گفتم تا حال سراغش نرفته ام! سراغ مریم را هم گرفت. مریم عصری قرار بود سر کلاس حاضر شود و باز این هفته مریم را ندیدیم و باز بساط چای نداشتیم. مریم که باشد بگو بخندمان، شیطنتهایمان و سینی چای قند پهلویمان به راه است.
این جلسه، مادر بدجنسی شدم و از امیرعباس و نارضایتی ام بابت تمرین نکردنش گلایه کردم. استاد عیسی هم با دقت به حرفهایم گوش کرد و استادانه نصیحتش کرد. خدا کند گوشش بدهکار شود. درس امیرعباس نت سفید و سکوت سفید است و من هم به پایان کتاب سوم نزدیک میشوم و به امید خدا ردیف را شروع خواهم کرد. درس جلسه ی بعدم دوبل ماهور است و ریتمش ۲ ۲ ۳ می باشد. درس سنگینی است به گفته ی استاد و امیدوارم از پسش برآیم.
+ دوشنبه های دوست داشتنی
عکس نوشت: خط استاد عیسی
- دوشنبه ۴ شهریور ۹۸