پیرمرد در خانه نیم وجبی اش نشسته است. پنج برادر و یک خواهر هر کدام سر خانه زندگی خودشانند. قول پارک ارم را به بچه ها داده بودیم. پیامک زد دیر می آید. زنگ زدم پرسیدم کجایی؟ گفت:" قلعه مرغی ام. برای خرید در و پنجره ی آلومینیومی خانه ی بابا آمده ام"
پرسیدم: با چه کسی؟
گفت: تنها!
گفتم:" قرار امشبمان؟"
گفت: چه قراری؟!
و سکوت من و قطع تماس!
+ اگر من دعای خیر پیرمرد را نخواهم چه باید بکنم؟!
- پنجشنبه ۳ مرداد ۹۸