لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

همراز ۱۸

محمدرضا همکلاسی جوان و هنرمندم به خاطر تداخل کلاسهای این ترم دانشگاهش، کلاسهای کافه نادری استاد را نمیاید و در عوض به صورت اختصاصی در خانه ی استاد در کرج آموزش میبیند‌. ترم گذشته ساعت کلاسش بعد ازکلاس من بود و هنگامی که من درس پس می دادم  محمدرضا با یک نان بربری کنجدی در دست از راه می رسید. نان را روی میز در آشپزخانه می گذاشت و وارد کلاس آموزش می شد. استاد عیسی معتقد است هنرجوها باید در جمع بنوازند تا تسلط و اعتماد به نفس کافی را بیابند. بعد از اتمام درس و آموزشم به آشپزخانه می روم و نان روی میز را درون سفره میگذارم . در سینک ظرفشویی ظرفهای دیشب استاد مانده است. با حوصله آنها را میشورم. سه چای خوش رنگ میریزم و کتری را مجدد پرآب می کنم و با سینی چای وارد کلاس می شوم‌ . استاد عیسی سری تکان می دهد و صدای دلنشین سازش مجدد فضای خانه را پر می کند.

دوشنبه ی  گذشته در مسیر کلاس بودم که استاد پیامک زد در صورت امکان برایش نان بگیرم  و چقدر دریافت این پیام حالم را خوب کرد. محمدرضا این ترم نیست و هر دوشنبه من با یک دست ساز و دست دیگر نان وارد کلاس میشوم... 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan