از عصر امروز بغضی سنگین گلویم را میفشارد و مترصد زمانیست که بترکد و اشکهایم جاری شوند و تا این لحظه خودم را به زحمت کنترل کرده ام که دیده ام بارانی نشود.
سکوتی عذاب آور و آزاردهنده بر من سایه افکنده است.
نوشتن همان یک کلمه آواری شد بر سرم که جز زل زدن به صفحه ی گوشی، از پس کار دیگری برنیامدم.
قلبی که شکست، شکست!
+ تهمت نزنیم!
+ سنجاق شود به پست رها
- يكشنبه ۱۲ آذر ۹۶