لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

راحیل/ قسمت ۱

برای من کتابخانه محبوب‌ترین مکان شهر است. حتی هنوز که پس از ده سال به این شهر بازگشته‌ام. این جا اولین عاشقانه‌ها را خوانده‌ و نگاشته‌ام. و حتی ساعتها به انتظار دیدن معشوق نشسته‌ام. و چه جایی می‌تواند برای شروع دوباره زندگی در این شهر بهتر از کتابخانه باشد؟ گرچه دیگر نه نشانه‌ای از معشوق به جا مانده و نه دیگر اثری از آن حس و حال باقی‌است. 

داخل کتابخانه و چینش قفسه‌ها و میزها هیچ تغییری نکرده است. کتابدار هم همان خانم زیبا و خنده‌رویی است که فقط چند چین و چروک ناچیز بر چهره‌اش افتاده است. از شیوه برخوردش می‌فهمم که هنوز مرا تا حدودی به خاطر می‌آورد. اما نه آن قدرها که نامم را بداند. پس از سلام و احوالپرسی می‌گویم: 


- می‌خواستم فرم عضویت پر کنم.

- فرم لازم نیست، اگر کارت عضویت قبلی را نگه داشته باشید می‌توانم تمدیدش کنم. 


کارت عضویت کتابخانه! همان کارت محبوبی که هنوز هم در میان کارتهای داخل کیفم خودنمایی می‌کند. 


- بله هنوز دارمش! بفرمائید این هم کارت! 

- صدرا صابر!؟ حالا شناختمتان، وای چقدر تغییر کرده‌اید! سالهاست که منتظرم شما دوباره به کتابخانه برگردید. 

- منتظر!؟ برای چه؟ نکند کتابی به امانت برده‌ام و طبق معمول همان روزها فراموش کرده‌ام برگردانم؟

- نه، این بار شما یک امانتی پیش من دارید، یک کاغذ، لای یکی از کتابهایی که به امانت برده بودید پیدایش کردم.

- چه کاغذی؟ حتما کاغذ مهمی است که این همه سال نگاهش داشته‌اید! 

- بله بسیار مهم، البته شاید دیگر برایتان مهم نباشد ولی مطمئنم که روزی بسیار مهم بود. 


کشوی میزش را باز می‌کند و پاکتی را روی میز می‌گذارد. و از داخل آن پاکتِ کوچکی دیگر بیرون می‌آید. روی پاکت با دست خط بسیار زیبا و آشنایی نوشته است : "صدرای عزیزم دوستت دارم" ...



ادامه دارد . . .


+ داستان" راحیل" را دوست و همکار ارجمندم جناب آقای مصطفی نادری نوشته اند که در اینجا منتشر میکنم. از کارهای ایشان قبلا داستان سوری را منتشر کرده ام. قلمشان زیباست. امیدوارم شما هم لذت ببرید.

آموزش و پرورش امروزی

سوالات شهریور را خواسته اند آن هم برای یک پایه.

 پرسیدم:" بقیه ی درسهایم چه؟" 

 گفتند:"میروند پایگاه تابستانی. آنجا برایشان کلاس تقویتی گذاشته اند و همانجا هم آزمون میگیرند"

 این روشی است که چند سالی است باب شده است. دانش آموز تابستان هم هزینه میکند و نمره ی ۱۰ مستمر را به او می دهند کافیست حداقل نمره اش ۷ باشد و قبول شود و برود پایه ی بالاتر.

 اینها به کنار.

 اگر به هر دلیلی آزمون شهریور را نداد، هیچ اشکالی ندارد تا قبل از فارغ التحصیلی وقت دارد هر جور و هرگاه که عشقش کشید آزمون آن پایه را بدهد و شما فرض کنید دبیر در پایه ی بالاتر با دانش آموزی که اطلاعات سال قبلش را ندارد باید چگونه کنار بیاید؟!

عاشقانه ۴

مستیم و ساز بی خبری ساز کرده ایم
غم را به حیله از سر خود باز کرده ایم
ای گلبن مراد ، مکن سرکشی ، مکن
کز آشیان به بوی تو پرواز کرده ایم
بر کنده ایم خانه هستی ، به موج اشک
ما ، کار سیل خانه بر انداز کرده ایم
از داغ آتشین لب او همچو نای و نی
دل را به ناله ، زمزمه پرداز کرده ایم
چون شبنمی که بر ورق گل چکد ، رهی 
اشکی نثارِ خواجه شیراز کرده ایم

مهراز۴۸

نادری


 رنگ سه گاه موسی معروفی را تا نیمه نواخته بودم. حس ناخوشایندی که طول هفته سراغم آمده بود نگذاشته بود کاملش کنم. تا همانجا هم برای استادعیسی نواختم.  بقیه ی قطعه را مجدد استاد برایم نواخت. در گوشه ی مخالف تریل زیبایی هست که بیشتر در کارهای گذشتگان شنیده میشود. بر خلاف تریل های امروزی که راست و چپ متوالی است با نشستن انگشت اول روی نت و نشستن و برخاستن متوالی انگشت دوم روی نت بعدی، این تریل به این صورت اجرا میشود که انگشت اول روی دو سیم و نت مربوطه و انگشت دوم روی تک سیم و نت بعد مینشیند و مضراب راست و چپ متوالی در زمان کشش نت اجرا میشود. صدای بسیار زیبا و مسحور کننده ای تولید می کند. 

در حین درس پس دادن من، امیر و مریم در اتاقی دیگر درسشان رو تمرین میکردند. هم نوازیشان شنیدنی بود‌. در پوزیسیون لا هستند و شناخت پرده ها و نواختن چنگ و سیاه با هم.

تجربه ی دیگری که در کلاس نصیبمان شد نواختن درسها با مترونوم بود. تنظیم مترونوم روی شش هشت و تمرکز روی صدای آن و هماهنگی پا زدن و نواختن رنگ موسی معروفی کار این هفته ام است.


کار کلاس ما که تمام شد نوبت محمدرضا بود. محمدرضا هنرجوی بسیار مستعد و جوان کلاسمان است که بسیار شایسته می نوازد. نوای سه تارش که بلند شد اندکی تامل کردیم و شنیدیم و لذت بردیم و با آرامی و تکان سر از استاد عیسی خداحافظی کردیم. 


عکس نوشت: نصب شده روی دیوار کلاس

لحظه

پست اخیر مریم را که میخواندم یاد دوران تحصیلم افتادم. دبیرستانی بودم در مدرسه ای نمونه مردمی. از شرایط بقا در این مدرسه احراز نمره ی بالاتر از ۱۴ در تمام دروس در امتحانات خرداد بود. سال دوم دبیرستان امتحان ثلث آخردرس" ریاضیات جدید" منطقه ای برگزار شد و بی انصاف ها امتحان  سختی هم گرفته بودند. مهسای جان که همکلاس ام بود قطعا یادش هست. نمره ام ۱۳ شد و به حساب مدرسه مشروط اعلام شدم و می بایست مانند تجدیدی ها مرداد ماه امتحان می دادم.  این وضعیت برای منی که تا آن مرحله از تحصیلم را با نمرات خوب طی کرده بودم بحران محسوب می شد و خود را حسابی باخته بودم. خانواده  برای تعطیلات سفر اردبیل رفتند و من در خانه ماندم تا درس بخوانم آن هم درسی که نمره ی قبولی اش را داشتم!

گذشت تا شدیم دانشجوی معلمی در دیار پدری. تمام درسها و واحدها را به موقع برداشتیم و با نمره ی متوسط همه را پاس کردیم و سر وقت فارغ التحصیل شدیم. الان که به گذشته برمیگردم پیش خود میگویم این همه عجله برای چه بود؟ می شد کم واحد برداشت، بیشتر مطالعه کرد، گشت و لذت برد. برای منی که سالهای آخر دانشگاهم آغاز ورود به دنیای عشق و هنر بود چرا باید عجله می کردم. شاید اگر حتی یکی از درسهایم را افتاده بودم در آزمون عشق موفق تر می بودم!  شاید...

عاشقانه۳

شاید عشق را بد فهمیده ایم

که تنهاییش مى ماند و

دلتنگى 

و دستی که به هیچ جا بند نیست ..!


امیر_وجود

یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود


ساری گلین (فولکلور آذربایجانی)

عروس زرد (موطلایی)

عالیم قاسیم‌اُف با همراهی دخترش

فرغانه قاسیم‌اف




ساچێن اوجون هؤرمه‌زله‌ر

موی بلند را نمی‌بافند


گۆلۆ قونچا درمه‌زله‌ر

غنچه را نمی‌چینند،


سارێ گه‌لین

عروس زرد. (موطلایی)


بو سئودا نه سئودادێر

این عشق، چه عشقی است،


سه‌نی مه‌نه وئرمه‌زلر

تو را به من نمی‌دهند،


نئینیم آمان، آمان

چه کنم، امان امان


سارێ گه‌لین

عروس زرد. (موطلائی)



این روزها ورد زبانم است...

به یاد گذشته




عاشقانه۲

اگر با دیگرانش بود میلی

چرا ظرف مرا بشکست لیلی

رویای هر شبی...

مهراز را در آغوش گرفتم به خیال اینکه شاید آرامم کند. چند زخمه ای بر تارهایش کشیدم صدای ناخوشایندی برآمد. انگشتان دستانم بی هدف  پرده ها را طی می کرد. هیچ ملودی دلنشینی شنیده نمیشد. ذهنم متمرکز نبود. غم درونم را با که باید میگفتم. مهراز هم یاریم نکرد. در همان وضعیت خیره شدم به صفحه ی نت  و از خاطر گذراندم  تمام حرفهایی را که به او گفته بود. قلبم درد گرفت. بغضم با یادآوری حرفهایش ترکید. چشمانم بارانی شد. مهراز خیس اشک شد. مانده بودم بیشتر دوستش بدارم یا  نفرت بورزم. مگر میتوان عاشق بود و  کینه توزی کرد.  مگر می شود عاشق باشی و خیر نخواهی. مگر میشود عاشق باشی و آرامشش را سلب کنی. چرا اینچنین گفته بود. چرا نامم نا آرام اش کرده بود حال آنکه یادش همواره آرام دل بیقرارم بوده است. عاشق که باشی نمی رنجانی. عاشق که باشی گلایه نمی کنی. عاشق که باشی با حال خوبش خرسندی و با حال بدش غمگین و من در آن لحظه غمگین ترین  بودم چرا که درد دلهایش تمامی نداشت.

سکوتم شاید مرهمی باشد بر دل رنجیده اش. 

جمله ی آخری که از او پرسیدم این بود : نپرسید حالش چطوره؟



عاشقانه۱

من نمی دانم  چرا ؟!!

 مردم به آدم عاشق می گویند  دلباخته 

مگر عشق باخت هم دارد ؟!

عشق  همه برد است 

 به تو مگر می شود باخت ؟!

  تو که باشی 

 تازه اول برد است.


آنها که می گویند عشق دلباختگی ست 

تو را نمی شناسند 

عاشق تو نشده اند 

آدم با تو  به همه چیز می رسد.

 

دلباخته

 کسی ست که از دنیا برود 

بدون آن که عاشق تو شده باشد 



لطیفه صمدوند

لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan