لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

الهه ی ناز

درس امروزم الهه ی ناز بود از کتاب"  تار و ترانه " استاد یمین غفاری. 


هنگامی که استاد میثم عنوانش کرد گفتم عالیست! بهتر از این نمیشود. ضبط موبایل را روشن کردم و  به نت جلوی رویم خیره شدم. استاد شروع به نواختن کرد و با اولین زخمه ها بر سیم های بی جان تار، به یکبار روحم جان گرفت. 


باز ای الهه ی ناز، با دل من بساز...


 شدم همان دختر بیست ساله ی عاشق که بارها و بارها این ترانه را با صدای مرحوم بنان در نوار کاستی که به امانت گرفته بود گوش کرد و زمزمه کرد و اشک ریخت. 


ناز تو بیش از این بهر چیست....


حواسم اصلا به دستان استاد که روی دسته ساز و سیم های سفید و بم به آرامی و هنرمندانه جابجا می شد نبود. برای توضیحاتی که در خصوص تریل می داد فقط سر تکان می دادم.


این همه بی وفایی ندارد ثمر...


 مضرابهای ریزش را میشنیدم ولی همچنان غرق بودم در حس و حال گذشته ای که  تاب دیدن عاشقی ام را نداشت و بی رحمانه با من جنگید.

می کنم دست یاری به سویت دراز. .. 


جای نتها را گم کردم. چشمانم بی هدف روی برگه بالا و پایین میرفت. فایده ای نداشت.  من در لابلای خاطرات گذشته جا مانده بودم. 


تو الهه ی نازی در بزمم بنشین...


چقدر آن لحظات دوست داشتم  باری دیگر کنارش بنشینم و این ترانه را با سازش برایم بنوازد و مرا غرق لذتی کند که هیچوقت بعد از آن تجربه اش نکردم. 


من تو را وفادارم.....


قطعه به انتها رسید و استاد میثم هیچگاه نخواهد فهمید در این مدت کوتاه چه بر من گذشت!




+ از نوشته های قدیمی ام

منشی

من موندم این منشی های کلینیکهای دندونپزشکی چرا اینقدر لوس و افاده ای اند؟! دکتراش اونقدر کلاس نمیزارند که اینا اینقدر خودشونو میگیرند. اگه خویشتنداری ام غلبه نمیکرد قطعا به گیس و گیس کشی ختم میشد😂

عاشقانه ۸

به کسی که برایت نمی‌نویسد 

مزاحم روزهایت نمی‌شود

درباره ‌ات نمی‌خواند

مهم‌ترین تاریخ‌‌های تو را حفظ نمی‌کند

و زندگی‌ات را پُر از کارهای

شگفت‌انگیز نمی‌کند

وابسته نشو...


غسان_کنفانی



مادرانه ۷۴

از وقتی دی وی دی پلیرمان را این دو تا وروجک خراب کرده اند سی دی هایشان نفسی راحت کشیده اند. خوشحال بودم بسی و  فکر میکردم تلویزیونمان هم اندکی روی خوش میبیند و استراحتی میکند ولی این دو وروجک  را نباید دست کم گرفت.  امیرعباس با گوشی اش انیمیشن های روز دنیا با دوبله ی فارسی را دانلود میکند و توی فلش میریزد و فلش را میزنند به درگاه پشت تلویزیون و دوتایی مینشینند به تماشای چندین باره انیمیشن ها و این وسط ما میمانیم در حسرت تماشای یک اخبار شبانگاهی

عاشقانه ۷




سلامم را جوابی ده ۴

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

راحیل/ قسمت ۲

همین یک جمله در قالب آن دست خط اساطیری کافی‌ست تا ضمیر آشفته من فاصله‌ی ده سال را در لحظه کوتاهی پیموده و برگردد به همان سالها! 


- چطور ممکن است؟ این نامه اینجا چه می‌کند؟

- از لای نمایشنامه راحیل پیدایش کردم؛ البته مدتها بعد از آن که شما از اینجا رفته بودید. و از آنجایی که فقط شما تمام نمایشنامه‌های این کتاب‌خانه را به امانت برده و خوانده بودید فهمیدم که نامه متعلق به شماست. 


نامه را که باز می‌کنم هنوز هم بوی گل محمدی می‌دهد. تکه‌های خشک شده گلبرگ‌ها هنوز در میان نامه مانده است. همیشه از این کارها می‌کرد، نامه‌هایش بوی بهار می‌دادند. ‌در چهارگوشه نامه و پاکت مثل تمام نامه‌های دیگر "دوستت دارم" را نگاشته است. به تاریخ نامه که نگاه می‌کنم می‌فهمم که این همان نامه‌ای‌ست که برای پیدا کردنش یک روز تمام فاصله بین دو دبیرستان پسرانه و دخترانه را ده‌ها بار پیمودم و پس از ناامیدی، شنیدن صدایش آرامشی عمیق در دلم رویانید. 


- سلام 

- سلام صدرا؟ چطور شد به خانه‌مان زنگ زدی؟ 

- سارا! نامه‌ای را که فرستاده بودی گم کرده‌ام؛

- نخوانده گم کردی؟

- نه خوانده بودمش، اما من به یک بار و چند بار خواندن نامه‌هایت اکتفا نمی‌کنم، تو آن قدر زیبا می‌نویسی که هر کدام را صدها بار باید بخوانم؛

- اشکالی ندارد، فدای سرت، باز هم برایت می‌نویسم؛ 

- ...

- قول بده ناراحت نباشی، باشد؟ 

- باشد.

- خدانگهدار

- خدانگهدار 


این اولین مکالمه ما بود. حرف دیگری برای گفتن نداشتم. گوشی را که گذاشتم دیگر هیچ اندوهی در دلم نبود. چقدر این صدا آرامش با خود داشت. چقدر آن روز نیاز داشتم که صدایش را بشنوم. 


از کتابدار تشکر می‌کنم و طبق روال همان روزها به سمت میزی در گوشه خلوت کتابخانه می‌روم. 

این نامه، در اولین رجعتم به این شهر، مرا دوباره دارد می‌برد به آن حال و هوا. آن روز گم شدن این نامه آشفته‌ام کرد و امروز پیدا شدنش. آن روز آن صدا از پشت گوشی تلفن آرامم کرد ولی امروز... امروز این شهر از معشوق من خالی‌ست. کجا باید به دنبال صدایش بروم تا آرام شوم. اصلا او دیگر معشوق من نیست. بهتر است از خیر خواندن این نامه، آن هم پس از این همه سال بگذرم. کسی که این نامه را نوشته است دیگر معشوق من نیست. اما نه نمی‌توانم، باید بخوانمش؛


صدرای عزیزم سلام 

امروز که با پیرهن آبی دیدمت بیشتر از قبل عاشقت شدم. نمی‌دانی چه احساس زیبا و خوشایندی دارم؛ احساس می‌کنم هر روز بیشتر و بیشتر عاشقت می‌شوم. در آن پیراهن قدبلندتر هم دیده می‌شوی؛ چیزی نمانده بود که از جمع دخترهایی که اطرافم را گرفته بودند جدا شده و به سمت تو بیایم و در آغوش بکشمت، جان من این گونه سخن گفتنم را به پای بی‌تقوای‌ام نگذار، می‌دانم که خوشت نمی‌آید اما اگر حرف دلم را به تو نگویم با که بگویم؟ بایدها و نبایدهایی که تو پیش پایم گذاشته‌ای مرا مقید به رفتارهایی کرده که احساس می‌کنم خود واقعی‌ام را در آنها پیدا می‌کنم. عشق تو به حدی روح و جسمم را درنوردیده که وجود خودم هم برایم عزیزتر از قبل شده است. حتی در خانه هم همه از تغییر ناگهانی‌ام تعجب می‌کنند. طولی نمی‌کشد که این عشق فاش می‌شود و در این شهر کوچک شهره عام و خاص می‌شویم. اما با ایمانی که به تو دارم از هیچ چیز هراسی ندارم و می‌دانم که حاصل این عشق، هرچند فاش و رسوا، وصال من و توست و چه بیم از این و آن. 

راستی صدرا جان! تو هم خیلی بی باک و بی پروا هستی. گرچه دلم می‌خواهد هر لحظه و هر روز ببینمت اما سعی کن کمتر به کوچه ما بیایی تا یک وقت به دردسر نیفتی. فعلا که قاصدک ها هستند و نامه‌ها را می‌رسانند پس بهتر است از طریق همین نامه‌ها در ارتباط باشیم. تو هم که عاشق نوشتن و نامه‌نگاری هستی. 

حرفهایم تمام‌شدنی نیستند.اما چه کنم که بیشتر از این در این کاغذ جا نمی‌شود. دوست ندارم حتی ذره‌ای از پس و پیش این کاغذ خالی بماند؛ همه جایش را از "دوستت دارم" پر می‌کنم تا هر بار که این کاغذ را باز می‌کنی و می‌خوانی بیشتر به عشق من ایمان بیاوری. 

منتظر جواب نامه هستم. می‌دانی که من عاشق نامه‌های تو و شیوه نوشتنت هستم پس زیاد چشم به راهم نگذار و زودتر جواب نامه‌ام را بفرست. دوستت دارم...


ادامه دارد . . .


+ مصطفی نادری

عاشقانه ۶



خودم را قانع می‌کنم 

که شاید نمی‌خواند

که شاید به گوشش نمی‌رسد

که شاید مردم شهر 

خبر دارش نمی‌کنند

از حجم دلتنگی ام...

مگر می‌شود 

یک نفر جان دادنت را ببیند.

بداند

مخاطبِ تمام شعرهایش هستی...

و سراغت را نگیرد؟!

مضراب

مضرابهایی که پارسال از بهارستان خریدم سیاه شدند. از سازنده اش در اینستاگرام علت را پرسیدم گفت:" اکسید شده اند با پنبه کمی پماد جلاسنج بمالید رویشان با دستمال پاک کنید مثل روز اول خواهد شد"


استاد عیسی روی مضراب زدن روان بسیار حساس است. جلسه ی گذشته به مریم گفت مضراب رو به قدری باید شل نگه دارید که از دستتان بیفتد. به بی صداترین حالت ممکن ساز بزنید انگار همه خوابند و مواظبید کسی بیدار نشود با این نگرش مضراب رو شل گرفته و آرام بر سیمها میزنید و سپس از مریم پرسید تا حال شده مضراب از دستتون بیفته؟ مریم با خونسردی پاسخ داد یک بار چون من خیلی مراقبشم نیفته😉

عاشقانه۵

رفتم که با نبودنِ من شادتر شوی

آرامشت کجای جهان را گرفته است؟


اهورا_فروزان


لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan