لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

momo

چند روزی است که بحث اش داغ است. مومو. همان پرنده ی زشت مو چتری با چشمان ورقلمبیده . چند روزی هست که در موردش شنیده ام. سریع امیرعباس را صدا کردم و گفتم حواسش باشد که مبادا به پیامهای این موجود زشت در واتساپ جواب دهد و مبادا از روی کنجکاوی درگیر چالش بی رحمانه اش شود. امیرعباس می دانست. گفت از دوستانش شنیده است. بعضی وقتها حس می کنم چقدر از وقایع عقب ترم و باید به روزتر باشم

بی تو دلتنگ ترین عابر این شهرم من/ رمز نامش

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دوربین مدار بسته

از احوالات کوچه ی بن بست ما باخبرید. جدیدا دوربین مدار بسته در نمای بیرونی ساختمانمان نصب شده است تا مواظب ماشینهایمان باشد. به یقین اگر روزی قرار باشد فیلمهای دوربین بازبینی شوند صحنه های نابی دیده خواهد شد که از دستمان در رفته است. ما یعنی اهالی خانه ی ما از طبقه ی سوم  اگر منزل باشیم تا حد امکان ناظر بر احوالات کوچه هستیم. عصر امروز جوانی پراید سوار بطری به دست همینکه قصد کرد در منتهی الیه کوچه اقدام غیر بهداشتی را انجام دهد مچش را گرفتیم😁 جالب است در دیدگان دوست دخترش قصد این کار را داشت. اینجور موقعها فقط میگوییم آهای آقا و صحنه به طرز شگفت انگیزی جمع میشود😉

تحقق یک آرزو

این دوشنبه کلاس استاد عیسی نرفتم ولی در عوض به کارگاه مینا سر زدم.‌ سه تار قدیمی ام که یادآور روزهای خوب گذشته ام است و تار امیرعباس نیاز به تعمیر داشت. تاری که به امیرعباس داده ام تار دومم‌ بود که از استاد ک خریده بودمش. مینا تا ساز را دید قیمتش رو پرسید و وقتی فهمید سه سال پیش ۴ تومان پایش داده ام گفت این ساز برای اون سال یک و نیم هم زیادشه. دسته ی کج و استفاده از استخوانهای شکسته در دسته ی ساز و ترک سر پنجه را مینا تشخیص داد. با اصرارهای چند ماهه ی من بالاخره مینا رضایت داد که ساخت سه تار را به من آموزش دهد. در ابتدا فیلم ساخت ساز آقای شیرازی را روی هارد اکسترنال که همراهم بود ریخت و توصیه کرد که چندین بار نگاهش کنم. یک کتاب هم قرار است بخوانم تا بعد از آن کار آموزش را شروع کند و در آخر به قهوه ای در کارگاهش مهمان شدم. حال دلمان بسی خوب است


+ مینا

ژان کریستف

توجه: اگر قصد خواندن کتاب را دارید این پست را نخوانید!


جلد اول مجموعه ی چهار جلدی ژان کریستف را تمام کردم. حدود ۵۱۰ صفحه. شبها هنگام خواب فرصتی بود تا همراه شوم با کودکی و نوجوانی کریستفی که پا به عرصه ی موسیقی نهاده است آن هم در ابتدا با اصرار پدربزرگش ژان میشل و پدرش ملکیور. بعدها خود نیز علاقمند شد و قطعاتی را نواخت که پدربزرگش آنها را نت کرد و همین مورد تشویق او شد. پدربزرگش رهبر ارکستر دربار و پدرش از نوازندگان دربار بود. پدربزرگ کریستف دو بار ازدواج کرد و هر دو همسرش درگذشتند و از یازده فرزندی که داشت فقط همان ملکیور زنده ماند. ملکیور علیرغم مخالفت خانواده اش با لوئیزا که مستخدم بود ازدواج کرد. زندگی بسیار سختی را پیش گرفتند طوریکه لوئیزا در خانه ی بزرگان کلفتی و آشپزی میکرد و لباسهای بچه های انها را برای کریستف میاورد‌ و پدر به میخوارگی روی آورده بود. کریستف دو برادر کوچکتر از خودش داشت. رودولف و ارنست که مسئولیت نگهداری آنها را در نبود پدر و مادرش به عهده داشت. ژان میشل بسیار کریستف را دوست داشت و او را با خود برای اجراهای دربار می برد. اولین اجرای پیانو را در حضور شاهزاده در سن ۶ سالگی به روی صحنه برد. گوتفرید دایی کریستف بود و دوره گرد بود و هر از گاهی به شهر آنها سر میزد و با کریستف به کنار رودخانه ی رن میرفتند و آواز میخواندند.

در ادامه با مرگ ژان میشل اوضاع اقتصادی خانواده به هم ریخت طوریکه کریستف هم مجبور شد کار کند و اجراهای بیشتری در دربار داشته باشد و آموزش موسیقی هم بدهد. با مریم اشنا شد. دختر یکی از بزرگان شهر که با فوت پدرش با مادرش در خانه ای بسیار اشرافی در نزدیکی خانه ی محقر کریستف زندگی میکردند. مدتی به خانه اشان برای آموزش پیانو به مریم رفت و آمد داشت. این دو به هم دل بستند و مادر مریم که خودشان را در حد خانواده ی کریستف نمیدانست موجب جدایی اشان شد و از آن محل رفتند. کریستف به خاطر شهرتی که یافته بود مورد توجه افراد بود و یکی از انها پسری همسن خودش به نام تئودور بود که مدتی را با هم گذراندند. ملکیور به دلیل افراط در مستی در گذشت و کریستف و مادرش خانه اشان را به داخل شهر منتقل کردند و مستاجر خانواده ی اولر  شدند. دختر آن خانه روزا نام داشت که علاقمند کریستف شده بود ولی کریستف به زن بیوه ی مستاجر دیگر همان خانه به نام سابین علاقه نشان داد. سابین هم علاقمند کریستف شده بود ولی به روی خود نمیاورد.‌ سابین فروشنده ی مغازه ای بود و با دخترش در آنجا کار میکرد‌. کریستف مستقیم به سابین علاقمندی اش را ابراز نکرده بود ولی همه جا حواسش به او بود. برادر سابین آسیابان بود و در محله ی دیگری زندگی میکرد. برای مراسم جشنی کریستف را هم دعوت کرد. آن شب حال سابین به علت بیماریش بد شد و کریستف مجبور شد شب در خانه ی آسیابان بماند و روز بعد به شهر برگشتند. کریستف به قدری درگیر سابین شده بود که تصمیم گرفت چند روزی برای اجرای کنسرت به شهر دیگری برود بعد از بازگشتش از سابین دیگر خبری نبود و سابین درگذشته بود. روزا دختر صاحبخانه که از علاقه ی آنها خبر داشت و کریستف را دوست می داشت در این دوران کنار کریستف بود و همدردی میکرد. کریستف اوضاع روحی مناسبی نداشت و روزی هنگام برگشت به خانه با دختری به نام آدا که روی درخت آلوچه میخورد آشنا شد... 

من و معاون وزیر/ تقاضای رمز نفرمایید

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

در خیال شبِ ‌چشمان تو سرگردانم

چقدر این روزها خوب است. چقدر همکلام شدن با دوستانت لذت بخش است. چقدر مرا درک می کنند. چقدر به من حق می دهند. چقدر مرور خاطراتت شیرین است. چقدر این دوستان اهل دلند و دلتنگی ام را با ارسال فایلهای موسیقی ناب کمتر میکنند. این روزها عجیب دلم هوایت را کرده است حضرت یار...


+ پاییزان

+ عنوان از لیلا مقربی

مهراز ۸۱

هفته ی گذشته فقط یک صفحه از درس حصار را تمرین کرده بودم. به قول دوستی مهم کیفیت کار است. همان یک صفحه را تحویل استاد دادم. درس جدید چهار خط است با نام زیرافکند. قرار شد جلسه ی بعد حصار را کامل بزنم. مابقی کلاس را با استاد عیسی در خصوص روستایشان حرف زدیم. استاد عیسی فقط یک روز در تهران است آن هم در کلاس نادری و مابقی ایام هفته را در روستایی خوش آب و هوا زندگی میکند. به قدری از روستای محل سکونتش خوب تعریف میکند که قرار شد با مهربان همسر اخر هفته سری به روستا بزنیم. اخر هفته باران تندی باریدن گرفت و برنامه کنسل شد و به هفته ی بعد موکول شد. اینچنین که استاد میگفت چندی از دوستان هنرمندش نیز با تعریفهای استاد ساکن آنجا شده اند. استاد میگفت زمستانهای سخت و سردی دارد‌. با این صحبتها سری به پیج اینستای استاد زدم و عکسهایی که از خانه و روستایش پست کرده بود را دیدم. دلم پر کشید برای قدم زدن در کوچه های روستا‌. خانه ی استاد یک درخت آلبالو دارد و در دامنه ی کوه بنا شده است. استاد میگفت فقط دو هفته در تابستان کولر روشن کرده است. میگفت برای سرویس کردن کولر و رفتن به پشت بام‌ باید برم روی کوه و بپرم روی پشت بام خانه امان. میگفت از خانه به پشت بام راه ندارد😁 تصورش هم زیباست.

از سفر به روستا خواهم نوشت.

left

در واتساپ گروه زدند و مرا هم اد کردند تا اسامی را دیدم سریع لفت دادم. از خودم راضیم. این تنها کاریه که در جهت آرامش خودم میتونم انجام بدم. دوری از این جماعت نادان و حال به هم زن!

+ پیرمرد

جان از تن آواز رفت

 

 


یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن

 

ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند...

 

 

 

+ پروازت سبز استاد😭
 

۱ ۲
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan