لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

بدرود آقای گلستان

ابراهیم گلستان در سن صد و یک سالگی در خانه اش در انگلستان درگذشت و خاطرات به زبان نیاورده ی بیشماری از فروغ را با خودش برد.

عاشقانه های ۱۰۴

بوسه هایت را لای ابرها پیچیده ام
وقتی آسمان گریه کند
بوسه باران خواهم شد...

رجبی

سر امتحان عربی خرداد متوجه شد که کتابش غیب شده است. هر چه کمد و کیف و اتاقش را گشت نبود که نبود. به ناچار پی دی اف کتاب را دانلود کرد و شروع کرد به خواندن. همین چند روز پیش "رجبی" هم کلاسی اش را دیده بود متوجه شده بود که او از عمد و برای خنده کتابش را برداشته است.

+ یک عدد مریض نیازمند بستری

امام رئوف من

اولین زیارت مشهدی بود که نه قولی به امام رضا دادم، نه قولی گرفتم، نه نذری کردم و نه چیزی خواستم. حتی خداحافظی هم نکردم.

فقط نگاهش کردم و قربان صدقه اش رفتم.

کلاس دومی ۴

درس فارسی اشان « دوستان ما » است. درسی که مشاغل را معرفی می کند.

می گوید: می خواهم معلم شوم 

می گویم: به چه دلیل؟!

می خندد و میگوید: همانطوری که معلمها ما را دعوا میکنند بچه هایشان را دعوا کنم!


+ بچه های معلمها حواستون جمع باشه😁


هر کجا مرز کشیدند بیا پل بزنیم

 

 

احمد مسعود

 

 

کلاس دومی ۳

بهار از ابتدای سال منتظر بود تا تعداد ستاره هایش به ۵ تا برسد و به سراغ جعبه ی جایزه برود. جعبه ی جایزه از ابتکارات معلم کلاسش است برای ترغیب بچه ها به انجام فعالیتهای  تحقیقی. امروز بهار به آرزویش رسید. جایزه ی بهار قدم زدن در حیاط مدرسه بود😒

+ قطعا یکی از دلایل کاهش تحقیقات در حوزه ی مدارس وجود چنین جوایزی است🤭

یه پیشنهاد خوب۲۳



کی میشه من/حامیم

امیرحسین

امیرحسین از هنرجویان سه تار استاد عیسا است که در یک شهر کتاب کار میکند. مدتی است به پیشنهاد یکی از دوستان ادیبم به دنبال کتاب سه جلدی «داستان کوتاه در ایران» دکتر پاینده از نشر نیلوفر هستم. ابتدا از خود انتشارات نیلوفر ثبت سفارش اینترنتی کردم و بعد از چند روز پول واریزی به حسابم برگشت خورد و علت را اتمام موجودی کتاب اعلام کردند. از سایت دیگری خریداری کردم ولی متاسفانه این سایت هم برگشت وجه زد. چاپ کتاب تمام شده بود و نایاب. چند روز پیش از امیرحسین جویا شدم و گفت در شهر کتابشان موجود دارند و وقتی امروز پیام داد که برایتان پست کردم کلی ذوق کردم. چقدر داشتن دوستان خوب اینچنینی نعمت است. قدردان باشیم☺️


عاشقانه ۱۰۳

 

 

مهدی یراحی

 

کلاس دومی ۲

بهار خانم از روان خوانی گریزان است. امروز که پیک آدینه را با کمک پدرش حل میکرد به پدرش گفت تو برایم بخوان من حل کنم. پدر برای اینکه او را مجبور به خوانش کند گفت چشمهایم نمیبیند، ضعیف شده، تو بخوان ببینم!

بهار در کمال خونسردی گفت: می روم عینکت را بیاورم🤭

دیدار

گفت برای یک ماموریت کوتاه به تهران آمده است. گفت باید ببینمت. حتی شده کوتاه. میم از دوستان قدیم بلاگستان است. قرارمون شد شنبه بعد از مدرسه. تا دم مدرسه آمده بود. دیوان فروغ دستش بود. گفت هدیه ی تولدت است. گفتم حالا چرا فروغ؟ میدانی با این هدیه، شش دیوان از فروغ در کتابخانه ام موجود است.‌..


+و اینچنین از دریافت هدایای تولدمون تشکر میکنیم😁


عاشقانه ۱۰۲

از لابلای پیام ها

در ذهن خسته و غبارگرفته‌ی من هنوز یک زن با کاپشن سپید که یک نیمروز سرد زمستان جلوی درب دبیرستان چشمانم با چشمان پر از وسوسه اش تلاقی کرد نفس می‌کشد و می‌خرامد... زنی که عشق را می‌شناخت؛ در زمانه ای که کسی عشق را نمی‌شناسد...



کلاس دومی ۱

امروز صبح بهار می‌گفت:« برای انتخابات شورای دانش آموزی به پارمیس رای میدم چون گفته خوراکی های بوفه رو ارزون میکنه»


+نمونه ای از جامعه و شعارهای پوچ انتخاباتی
۱ ۲ ۳ . . . ۷۱ ۷۲ ۷۳
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan