لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

رویای هر شبی...

مهراز را در آغوش گرفتم به خیال اینکه شاید آرامم کند. چند زخمه ای بر تارهایش کشیدم صدای ناخوشایندی برآمد. انگشتان دستانم بی هدف  پرده ها را طی می کرد. هیچ ملودی دلنشینی شنیده نمیشد. ذهنم متمرکز نبود. غم درونم را با که باید میگفتم. مهراز هم یاریم نکرد. در همان وضعیت خیره شدم به صفحه ی نت  و از خاطر گذراندم  تمام حرفهایی را که به او گفته بود. قلبم درد گرفت. بغضم با یادآوری حرفهایش ترکید. چشمانم بارانی شد. مهراز خیس اشک شد. مانده بودم بیشتر دوستش بدارم یا  نفرت بورزم. مگر میتوان عاشق بود و  کینه توزی کرد.  مگر می شود عاشق باشی و خیر نخواهی. مگر میشود عاشق باشی و آرامشش را سلب کنی. چرا اینچنین گفته بود. چرا نامم نا آرام اش کرده بود حال آنکه یادش همواره آرام دل بیقرارم بوده است. عاشق که باشی نمی رنجانی. عاشق که باشی گلایه نمی کنی. عاشق که باشی با حال خوبش خرسندی و با حال بدش غمگین و من در آن لحظه غمگین ترین  بودم چرا که درد دلهایش تمامی نداشت.

سکوتم شاید مرهمی باشد بر دل رنجیده اش. 

جمله ی آخری که از او پرسیدم این بود : نپرسید حالش چطوره؟



سلام :)
اینو خودتون نوشتین ؟؟
سلام جوان
بله
سلام
خونه جدید مبارک.
چقدر این نوشته ات دوست داشتم
سلام بهامین جان.

مرسی عزیز. خوش اومدین😊
گاهی باید رها کرد، این را تو به من اموختی
همه عشق کنار هم بودن نیست
عشق بورز که آدمی به عشق زنده است
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید...

فدای مهرت بانو جان
هرسخن کز دل براید
لاجرم بر دل نشیند

🌷🌷مبارک باشه 
سلام
خوش امدی 
😊
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan