لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

مادرانه ۳

دیروز امیرعباس بدون روپوش از مدرسه به خانه آمد. علت را جویا شدم. می گفت: فوتبال بازی می کردیم درش آوردم و بعد گم شد.


+ ای کاش تو درسهاش هم اینجور غرق می شد!

مادرانه۲

امیرعباس سابقه چندان خوبی  برای بیدار شدن صبح های مدرسه ای ندارد. از مدتی پیش به قول خودمانی عزا گرفته بودم که چطور برای اول مهر کله سحر بیدارش کنم! 






اول مهر شد. ساعت هفت صبح است. با حوصله و آرامش کامل گل پسر را صدا کردم. تکانی خورد و در زیر پتویش جابجا شد. کتری را پر آب کردم و روی اجاق گذاشتم. کمی تعلل کردم و باز صدایش کردم و گفتم ساعت هفت و نیمه ها...

بلند شد.  می دانست که زنگ مدرسه اشان هفت و نیم می خورد. دست و صورتش را شست و سر سفره صبحانه دو لقمه نیمرو با بی میلی خورد و سراغ لباسهایش رفت. چشمش به ساعت بود. عقربه های ساعت حوالی هشت را نشان میدادند. در دلش فهمیده بود که دیر کرده است ولی به رویش نمی آورد و من هم بر خلاف سالهای پیش با خونسردی کامل همراهیش می کردم.

سه بار از زیر قرآن رد شد. توصیه های مادرانه را که شنید خداحافظی کرد. بوسیدمش و برایش ایه الکرسی خواندم. 


در را که بستم. اخبار بامدادی ساعت هفت صبح را از تلویزیون تماشا کردم


+ الکی مثلا ساعتمان رو کشیدیم جلو

+ یه همچین مادر دوراندیشیم من


لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan