لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

راننده اسنپ

درخواست اسنپ مرا که برای کلاس نادری قبول کرد هنوز به لوکیشن مبدا نرسیده بودم و به این خاطر زنگ زدم تا ببینم چقدر زمان می برد تا به مبدا انتخابی من برسد. حرف زدنش غیرمعمول بود. چندان متوجه ی حرفهایش نشدم. چندین بار تکرار کرد و در بین حرفهایش مدام میگفت پیام میدم. گوشی رو که قطع کردم پیامکش رسید نوشته بود راننده ی ناشنوا هستم و تا لحظاتی دیگر به لوکیشن شما میرسم. وقتی دیدمش لبخندی زد. لبخندش دلنشین و نگاهش مهربان بود. همیشه که نباید کلام حرف اول را بزند.

برای تویی که میشناختمت/مردمک/ مخاطب خاص دارد لطفا تقاضای رمز نفرمایید

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مهراز ۶۰

 


مرغ سحر/ فایل آموزشی استاد عیسی

 

برخلاف هفته ی گذشته که اصلا دست به مهراز نزدم و نتونستم کلاس استاد عیسی برم این هفته خوب تمرین کردم و آخرین درس کتاب استاد عیسی تصنیف "مرغ سحر" از مرتضی نی داوود را فردا خواهم نواخت. درس پر است از تکنیک های اجرایی نظیر کمان، تک ریز، گلیساندو، ویبره و کنده کاری که لطافت قطعه و تاثیرگذاریش را بیشتر میکند. به عادت همیشگی اتمام کتابهای استاد عیسی، باید یک جعبه شیرینی بخرم و یک خسته نباشید حسابی به استاد بگویم که با تمام نواخت های خشن و ایراد دار و کاهلی ها و تنبلی های من در انجام تمرینها صبورانه تحمل و دلسوزانه راهنمایی کرد. درس فردا را که بنوازم و ایراداتش را استاد بگوید حتما برایتان ضبط خواهم کرد و مهمان زخمه های لبخند ماه خواهید بود‌. فردا آغاز ردیف است. حس خوبی دارم.

 

صدف

امسال دو کلاس دوازدهم انسانی دارم برای اولین بار و امیدوارم آخرین بار باشد. در این دو کلاس شاید ۵ نفر باشند که درس میخوانند و اگر آنها هم نبودند نمیدانم با چه انگیزه ای باید سر کلاس حاضر میشدم‌. اغلب یا خوابند یا دلشان درد میکند یا دم گوش هم پچ پچ میکنند. در جواب اینکه آیا متوجه ی این قسمت از درس شدین فقط نگاهت میکنند. نه سری تکان میدهند به بالا که بدانم درس را متوجه نشدند نه سری تکان میدهند پایین که بفهمم یاد گرفته اند. خیلی در قبالشان صبوری به خرج میدهم ولی جلسه ی پیش صدف حسابی اعصابم را به هم ریخت‌. دو هفته ای بود که به او فرصت داده بودم دفترش را کامل کند. دفترش را روی میزم گذاشت. صورت سوال ها را نوشته بود بی جواب. گفتم حلشان کو؟ گفت در کتابم نوشته ام‌. گفتم کتابت را بیاور. کتاب را که ورق زدم متوجه شدم کتاب خودش نیست. همانجا صدایم را بلند کردم و گفتم برو برگه ی دعوت اولیا بگیر!

رفت و آمد و هیچ نگفت. بعد کلاس معاون مدرسه گفت تو کی رو میخوای دعوت کنی؟ کسی رو نداره ایران. مادر و پدرش و کل خانواده اش مهاجرت کردند. چند ساله. به امید اینکه بتونند اقامت بگیرند و صدف را هم ببرند. صدف پیش پدربزرگ و مادربزرگ پیرش زندگی میکند‌.‌ 

دلم گرفت.‌ این دختر کم درد ندارد. دوری از پدر و مادرش و مسئولیت نگهداری از پدربزرگ و مادربزرگش آیا ذهنی آرام برایش میگذارد که بتواند درس بخواند؟

از برخوردم پشیمان شدم و تصمیم گرفتم رهایشان کنم به حال به ظاهر خوش خودشان. این درس چیزی از غم و غصه هایشان کم نخواهد کرد!

بشنو و لذت ببر😊

 


موسیقی فیلم دزدان دریایی کارائیب اثر هانس زیمر

نوازنده ی ویولن: taylor davis

لو رفته

امروز بخشنامه ای به مدرسه آمده بود مبنی بر نام نویسی معلمان فاقد مسکن.

هیچ توضیح دیگری نداشت. اینکه این مسکنها کجا هستند و شرایط واگذاری اش چگونه است‌. همه امان اسمهایمان را نوشتیم و خندیدیم به این سیاست کثیف نزدیک انتخاباتی اشان.


ماجراهای مهد بهار ۱

مربیان مهد بهار در این سه سال و اندی که بهار مهد کودکی شده است مرتب تغییر کرده اند. مدیر مهد بسیار جدی با کارکنانش برخورد میکند و کوچکترین کوتاهی از آنها ببیند اخراج میشوند. این مساله به ظاهر خوب است ولی اگر نیک بنگریم با مربیانی دورو مواجه میشویم که در حضور مدیر مهد تمام کارهایشان را به بهترین نحو انجام میدهند. نمونه اش همین امروز ظهر که موقع گرفتن بهار از مهد، مدیر در مهد حضور داشت. مربی بهار احوالپرسی گرمی کرد و بهار رو آورد و کاپشن اش را تنش کرد و یک‌برچسب جایزه داد و روبوسی کردند و گزارش کار امروزش را به من گفت که چه کرده اند و چه گفته اند و چه ساخته اند.

روزهایی که مدیر در مهد نیست اوضاع اصلا اینطور نیست. کاپشن بهار رو باید خودم پیدا کنم. برخی وسایل بهار در اتاق بازی جا میماند و باید با بهار برویم سراغشان و مربی حتی برای احوالپرسی ظاهر نمیشود‌.

یک ماه پیش بود که بهار برچسبهای السا و آنایش را مهد برده بود و به هر یک از دوستانش برچسبی هدیه داده بود. نصف برچسبها مانده بود و در کلاسشان جا گذاشته بود‌. وقتی در زدم تا برچسبها رو بگیریم مربی اش با تندخویی رو به من و بهار کرد و گفت از صبح دارم برچسب از زمین جمع میکنم! این مورد برخوردش را به مدیر مهدشان گزارش دادم و تعجب کرد و گفت اتقاقا ایشان از فعالترین و با حوصله ترین مربیان من است ولی حتما پیگیری میکنم‌.

نتیجه اینکه باید ناظری باشد کارمان را درست انجام دهیم!

تار و ترانه ۲

 

 

یه روز به لطفی گفتم که آقای لطفی! می خوام سه تار و تار یاد بگیرم. البته نه اینکه بخوام نوازندگی بکنم، فقط میخوام بتونم هر چی دلم میخواد بزنم.

لطفی گفت: ماشاالله آقا! عجب همتی دارین شما! ما بعد از این همه سال نمیتونیم اونچه دلمون میخواد بزنیم.

 

هوشنگ ابتهاج

 

تولد بازی

هفته ی گذشته تولد بچه های جاری کوچیکه بود و دعوت بودیم به جشن و شام. البته بچه ها در دو ماه مختلف متولد شده اند ولی تولد هر دو را نزدیک به روز تولد یکی اشان گرفتند. کل فامیل اینور و آنور اعم از خاله ها و دایی و عموها و عمه دعوت بودند. جشن تولد خوبی بود. اوایل سال، جاری بزرگه برای دوقلوهایش تولد گرفت و به بهانه ی تولد بچه هایش بعد ۴ سال به ما شام داد! همین جاری بزرگ، در مراسم تولد چند روز پیش بچه های جاری کوچیکه رو به من گفت این دی ماه نوبت توست که همه را برای تولد بچه هات دعوت کنی😲 

تولد بچه هایم را با خانواده ی خودم برگزار میکنم. در این مدت ۱۲ سال که برای امیرعباس جشن تولد گرفته ام  فقط دو بار خانواده ی همسر هم دعوت بودند. به قدری محجبه و سنگین و رنگین میایند که مراسم به همه چی می ماند الا مراسم تولد. خواهر شوهر که همیشه با مقنعه و مانتوی مدرسه حضور دارد مثل کلاسهای درسش😁 مادر شوهر نیز با مانتوی مشکی همیشگی و روسری سفید گل گلی همیشگی اش می آید‌. هیچوقت روسری هایی که برای روز مادر و عیدی به مادر شوهر هدیه دادم را روی سرش ندیدم. احتمالا خرج این و آن کرده است! دختر جاری وسطی که از دوربین گریزان است و اگر حس کند دوربین به سوی او نشانه رفته است جلوی صورتش را با دستهایش میپوشاند😆 برای هدیه ی تولد هم اغلب پول میدهند که چندان خوشایند بچه ها نیست و به نظرم‌ساده ترین راه ممکن را انتخاب می کنند‌. 

در بحث‌ تولدها خانواده ی من و خانواده ی همسر بسیار متفاوتند‌‌. جشن گرفتن ‌و  تهیه ی کیک حداقل کاری است که ما برای همدیگر در خانواده ی پدری ام انجام میدهیم. روز تولدهایمان روزی است که باید گوش به زنگ تلفن بود که یک به یک پاسخگوی تماسهای تبریک عزیزانت باشی. بر عکس! نه مهربان همسر تاریخ تولد مادر و پدر و خواهر و برادرانش را می داند و نه پدر و مادرش تاریخ تولد پسرشان را که حداقل با یک تبریک ساده خوشحالش کنند.

در عوض! می دانند من چقدر حقوق میگیرم. رتبه و طبقه ی شغلی ام در دستشان است. می دانند وزیر آموزش و پرورش در آخرین مصاحبه اش چه قولی به معلمان داده است‌. افزایش حقوقی سال بعد را با درصدهای عنوان شده اش با بیسوادی اشان درست و دقیق محاسبه میکنند. پیگیر واریزی حق الزحمه ی مراقبتهای نهایی هستند. واریزی سود سهام عدالت را زودتر از دولتی ها خبر دارند. نگران اموال پدربزرگ مرحومم هستند و میپرسند به جز این ملک مسکونی مال و اموال دیگری هم دارد؟ مدام از پدر و مادر من سراغ میگیرند که اینجا هستند یا سر باغ در شهر اجدادی اشان. نگران میوه های باغ بابا هستند که آیا سرما زده است یا نه! نگران بابا هستند که چرا در این سن باغبانی میکند! در خصوص تحصیلات دختر خاله ام معصوم که به تازگی عروس شده است با لحنی تمسخر آمیز میگویند حالا دیپلم دارد؟! در کل سرشان به زندگی این و آن است تا زندگی خودشان! ولی اگر سر از کارهایشان درآوردی هنر کردی!

تفاوت از زمین است به آسمان...




عاشقانه ۴۵

 

 

برای ستایش تو
همین کلمات روزمره
کافی است!
همین که
کجا می روی؟ 
دلتنگم ؛
برای ستایش تو
همین گل و سنگریزه
کافی است !
تا از تو
بُتی بسازم...

 

 
 
شمس لنگرودی
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan