لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

تو زِ ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند؟




۱۴۷ پست! 


مدتهاست روی همین عدد مانده ای. نمیخواهی برای خوب شدن حال دلمان هم که شده زخمه ای بر سازت بزنی حضرت یار؟


+ عنوان پست از سعدی

+ پاییزان

درس و هنر


همیشه قرار نیست که معلم درس بدهد. شاگردهای هنرمند دوازدهم انسانی ام در وقت استراحت کلاس با کاغذ رنگی به من اریگامی گل لاله و گل رز و قلب عاشق یاد دادند😊

نه به دروغ

 تمام شد دوستی ده سال امان!
 ماه رمضان آن سالها در خصوص ربنای استاد شجریان که به تازگی پخشش از صدا و سیما ممنوع شده بود پستی منتشر کردم. آمد و کامنت گذاشت. از استاد تا میتوانست انتقاد کرد. دعوایمان شد. بدجور به هم تاختیم. در همان کامنتدونی بلاگفا. نظرات موافق و مخالف بسیار بود.‌ تا مدتها ذهنم بابت حرفهایی که زده بود متشنج بود. تحلیلگر سیاسی بود و سر جریانات مختلف دو قطب مخالف بودیم و هیچوقت همسو نشدیم. تصمیم گرفتیم اصلا بحث سیاسی با هم نداشته باشیم. دوست شدیم. از همه چیز حرف میزدیم الا سیاست.‌ مشاور و راهنمای خوبی برایم بود. وقتهای بسیاری که حالم خوب نبود درد دل کردن با او آرامم میکرد. عادت کرده بودیم به هم و هر روز از حال هم خبر داشتیم. با هم صادق بودیم. هیچ دروغی نگفتم و هیچ دروغی نشنیدم. همه چیز خوب بود تا اینکه داستانی را تعریف کرد. باور کردم.‌ بعد از چند روز گفت دروغ گفتم تا واکنش تو را ببینم. بابت همین یک جمله چند روز توضیح داد تا نیتش را که برایم همچنان سوال است مشخص شود. این بار دیگر باور نمیکردم و در اوج محبت و دوست داشتنم با او خداحافظی کردم. گاهی اوقات گرفتن برخی تصمیمها در زندگی سخت است ولی چاره ی دیگری نیست.


دربی

 سالهاست فوتبال باشگاهی تماشا نمیکنم. حتی دربی را. از آن طرفدارای پر و پا قرص پرسپولیس است. پرسیدم چند چند شده اند؟ نوشت ۱_۱ گفتم امیدوارم استقلال ببرد. نوشت" اگر تو رو خوشحال می کنه منم میگم ببره"💖

+ و حال خوش یک استقلالی که هیچ کدام از بازیکنان تیمش را نمیشناسد😁

باشعور یا بیشعور؟

از اقوام است. برای مراسمی جشن ترتیب داده است  و برای مهمانهایش کارت دعوت فرستاده است. فقط خبرش به ما رسیده است. میگویند گفته است اینها راه دورند نمی آیند! مانده ام این کلامش از شعورش است یا بیشعوری اش؟!

نمره ی انضباط

سر کلاس ۱۲ تجربی بودم و مشغول درس دادن که معاون وارد کلاس شد و از من اجازه خواست چند دقیقه زمان کلاس را به او اختصاص دهم تا با دیدن ناخن بچه ها نمره ی انضباط بچه ها را بدهد! دانش آموزان غافلگیر شدند و هیچ راه فراری نداشتند. برخی علاوه بر ناخن بلند داشتن، لاک جیغ هم زده بودند‌. 😁

معاون ردیف کنار دیوار را چک کرد. در این بین زهرا از دانش آموزان خوب کلاس برای اینکه معاون گیر به ناخنهای بلندش ندهد با ایما و اشاره از من اجازه خواست تا از کلاس خارج شود. صلاح ندیدم و سرم را آرام به نشانه ی نه بالا بردم. زهرا سریع از ردیف وسط خود را به ردیف کنار دیوار رساند و در نیمکت اول کنار دوستش نشست و گرم مطالعه شد😉 دل در دلم نبود. اگر معاون میفهمید قطعا برای من بد میشد. من هم مانند زهرا عمل کردم و خودکار به دست سرم را با کتاب ریاضی ام گرم کردم که وانمود کنم متوجه ی تغییرمکان زهرا نشده ام😑

خوشبختانه بخیر گذشت و زهرا بسیار تشکر کرد و قول داد دعایم کند😎

+ امان از دانش آموزان امروزی😄

هادی

هادی از قدیمی ترین دوستان بلاگستان است. هر چند که دیگر وب نویسی نمیکند ولی اگر دست به قلم شود غوغا می کند. مهندس است و اهل کرمان‌. قاری قرآن است و معلم قرآن. از آن دست دوستانی که با هر بار مصاحبت با او کلی مطلب یاد میگیری و به قول خودشان مستفیض میشوی😉
بسیار مهربان است و شوخ طبع. خونگرم و مهمان نواز. فروتن و متواضع. اینها را گفتم که بگویم هادی به جرگه ی متاهلین پیوست و بسیار برایش خوشحالم و از صمیم قلب برایش عاقبت بخیری آرزومندم. عروس خانم را دیده ام البته عکسش را. چقدر بابت دختری که برایش پسندیده بودم با هم گفتگو کردیم. با مهربان همسر سه تایی خواستگاری رفتیم ولی نپسندید که نپسندید. آخر خودش دست به کار شد و مبارکش باشد ان شاالله. عروسی هادی دعوتیم. چه شود😊

عاشقانه ۵۲



من عاشق چشمت شدم... شاید کمی هم بیشتر...



+ زنده یاد افشین یداللهی

مهراز ۶۴

خسروانی و چهارمضراب دلکش را باید تحویل می دادم. نرسیدم. نمیدانم چرا این هفته اینقدر زود گذشت. خسروانی را تمرین کردم ولی نه آنطور که استاد میخواهد. ردیف ماهور چندین جمله ی کلیدی دارد که اکثر گوشه ها و قطعات به آن ختم میشوند یا اصطلاحا فرود می آیند.  تا کنون به دو جمله اش برخورد کرده ایم که یکی از آن دو در پایان قطعات درآمد، آواز، مقدمه ی داد آمده است. پایان مجلس افروز جور دیگری است که به گفته ی استاد عیسی بسیار پرکاربرد و پرتکرار هم هست‌ کمی در اجرای صحیح آن تعلل دارم دو نت چنگ و دو لاچنگ با مضراب راست و چپ روی سیم دوم.

وقتی وارد کوچه شدم و پیرمرد را نشسته روی چهارپایه اش دیدم خوشحال شدم. مثل همیشه سیگار در دست و پا روی پا انداخته بود و پشت به دیوار کافه نادری آفتاب می گرفت. سلام دادم و نان داغ تعارف کردم و مثل همیشه گفت صبحانه خورده ام. گفتم نگرانش شده بودم. گفت به خاطر اعصابم بیمارستان بستری بودم‌. خانه اش میدان شاه است و به یاد دوستان قدیمش که همگی فوت شده اند و در گذشته کافه نادری پاتوقشان بوده است آنجا می آید. پیرمرد خوشحال بود و من نیز .

وارد کلاس شدم. استاد و شاگرد قبلی به شدت مشغول نواختن بودند. کتری روی گاز آرام آرام میجوشید. چای دم کردم و منتظر ماندم. در این فاصله محمدرضا هم رسید. خیلی وقت بود ندیده بودمش. هر دو وارد اتاق آموزش شدیم. استاد عیسی گردنش را بسته بود. از هفته ی پیش اینچنین دیده بودمش. میگفت دکتر گفته است به خاطر ساز زدن است و ورزش غیر اصولی. دوست ندارم استاد را  با این وضع ببینم. 

بابت عدم آمادگیم از استاد عذرخواهی کردم گفتم اگر دانش آموزی بابت نمره ی نامطلوبش از من عذرخواهی کند کلی ذوق میکنم و برایم ارزشمند است. استاد خندید. محمدرضا هم بعد از من اعتراف کرد و عذرخواهی😁

درس جدیدم گوشه ی دلکش است. هفته ی بعد دو درس باید تحویل دهم. خسروانی و دلکش. چقدر این دوشنبه ها دوست داشتنی تر میشود با ردیف. چقدر من ردیف را دوست دارم.


عکس نوشت: کلاس نادری


همراز

وقتی فهمیدم نامش هم نام ساز قبلی ام است ناخودآگاه توجهم به سمتش جلب شد. همراز دانش آموز پایه ی دهم است. دختری با تیپ پسرانه. مدل موهایش همان روز اول برایم سوال بود که چرا اینگونه موهایش را تیغ انداخته است؟ ردیف اول سمت در کلاس مینشیند و بسیار حواس جمع درس گوش میدهد. همان شش دانگ بودنش هم بیشتر مرا شیفته اش کرد. همراز از ان دست دانش اموزانی است که نه تنها خودش حواس جمع است و درس گوش می دهد بلکه سوالات همکلاسیانش را در خصوص درس حین تدریس من جواب میدهد. بسیار اتفاق افتاده است که دانش اموزی سوالی مطرح می کند و من متوجه ی گیر کار نمیشوم و از او میخواهم سوالش را تکرار کند و در این فاصله دانش آموز دیگر با اشاره ای کوتاه مشکل دوستش را رفع می کند انگار می داند گیر کار کجاست. همراز از آن دست بچه هاست. بودنش در کلاس را دوست دارم و با نگاه کردن به چشمان مشتاقش انرژی میگیرم. همراز چند روزی بود که حالش خوش نبود. مدام به فکر میرفت و به گوشه ای خیره می شد. می فهمیدم از چیزی ناراحت است ولی نمیدانستم از چه! زنگ تفریح صدایش کردم و از او دلیل ناراحتیش را پرسیدم. ابتدا طفره میرفت که چیزی نیست ولی بعد به موهایش اشاره کرد و گفت با مادرم سر این موضوع دعوا دارم. مادرش دبیر فیزیک است و بسیار حساس روی درس و رفتار همراز. مادر مخالف تیغ زدن موهای دختر است و سر این جریان با هم به مشکل برخورده اند. نمیدانستم چه باید میگفتم. همراز در سن و سالی است که علایقش برایش اهمیت دارد و دوست دارد به هر طریقی به آنها جامه ی عمل بپوشاند و این وسط هم خانواده هم به حق به زعم من ساز خود را میزند.

عکسهای همراز را در اینستایش میدیدم. موهای پسرانه. تیپ پسرانه و بدون حجاب در یک مکان عمومی با همکلاسی هایش!


لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan