لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

بازگشت همه به سوی اوست

شمع

 

بابا بزرگ خوبم سفرت به سلامت...

پاشا

سال دوم راهنمایی را در یکی از شهرهای جنوبی ایران گذراندم. دو سالی بود به دلیل ماموریت کاری پدرم ساکن آن شهر شده بودیم. همسایه ای داشتیم که خاله ناهید صدایش میکردیم. میانسال بود.  پسری داشت به نام پاشا و همسن خواهر وسطی ام. پاشا برای رفع اشکالات درسی اش پیش من میامد. اهل درس نبود ولی به شدت علاقمند شطرنج بود. شطرنج را او یادمان داد و ساعتها نوبتی با او مسابقه می دادیم و هر بار می باختیم!

ماموریت پدر که تمام شد و به تهران آمدیم دیگر نه از خاله خبر داشتیم و نه از پاشا.. 

 امروز با خواهرانم سری به گذشته زدیم. به بیست و هفت سال پیش و به طور اتفاقی نام پاشا را در اینستا سرچ کردیم و صفحه اش را یافتیم. سرآشپز یک رستوران در قلب تهران است. دختری دارد چهارساله. چیزی عنوان نکردیم. قرار است  یک روز ناهار برای دیدنش و خوردن غذاهای جنوبی رستورانش برویم. نمیدانم ما را به یاد خواهد آورد؟!  آیا خاله ناهیدمان هنوز زنده است؟!

 

 

سورپرایزم سورپرایزای قدیم

خواهرم چندین سال است که عروس همدانی هاست. برای کاری بدون همسر آمده بود تهران و قرار بود تا آخر هفته مهمان خانه ی پدری باشد. کار اداری اش که زودتر از موعد تمام شد تصمیم به برگشت گرفت و به همسرش خبر نداد تا سورپرایزش کند. همان روز هم شوهر خواهر تصمیم میگیرد بی آنکه به خواهر بگوید تهران بیاید و آخر هفته در کنار هم باشند به صفا و خوشی..

خواهر رفت رسید همدان و  شوهر خواهر وقتی رسید تهران فهمید که چه شده است. بنده خدا  عرق تنش خشک نشده دوباره برگشت همدان.


+ تا شما باشین از این سورپرایزها برای هم نداشته باشین😁😂

خندان شو

دقت کردین پاک کن ها هیچوقت تموم نمیشن‌! 

یا نصف میشن یا گم میشن یا دزدیده میشن😁

یای دیگه ای هم نداره!

عاشقانه ۱۰




راحیل/ قسمت ۳

یک کاغذِ پشت و رو و این همه حرف! در پس هر واژه‌ای، انبوهی از اندوه و شادی نهفته است، که هر دو حاصل عشقند. کاغذ را که روی میز رها می‌کنم خودش تا می‌خورد و به همان حالت ناگشوده برمی‌گردد. چقدر کهنه‌اند این تاخوردگی‌ها! درست مثل زخمهایی که من از آن عشق نافرجام خوردم. گرچه سعی می‌کرد کاغذ روشن برای نوشتن انتخاب کند اما این کاغذ به مرور سالیان سیاه و کدر شده است. اما هنوز زیباست. ترکیب این سیاهی با آبی جوهر هنوز زیباست. 

پاکت را توی کیفم می‌گذارم. با کتابدار خداحافظی می‌کنم و به راه می‌افتم. در خیابان اردیبهشت، همان خیابانی که به دبیرستان دخترانه ختم می‌شود قدم می‌گذارم. چقدر این روزها سوت و کور است این خیابان! هیچ اثری از آن همه شلوغی و شور و شوق به چشم نمی‌خورد. هر از گاه عابری هم اگر بگذرد آن قدر خسته و بی‌رمق به نظر می‌آید که انگار همگی در سکوت من در سوگ آن عشق نافرجام شریکند. چنارهای کنار خیابان تنومندتر شده‌اند اما اثری از گل‌های سرخی که لابلای آنها می‌کاشتند نیست؛ لابد سایه درختها دیگر مجالی به گل‌ها برای دیدار خورشید نمی‌دهد. با گلبرگی از همان گل‌ها بود که اولین نامه را آراستم. قاصدک گفت: چرا قرمز؟ نکند همین اول کار می‌خواهی کار دست خودت بدهی؟ گفتم: کار که دست دلم داده‌ام، گل گل است دیگر سفید و سرخ ندارد.

 هنوز هم واژه واژه و جمله جمله‌ی اولین نامه را به خاطر دارم. چقدر خودم را به چالش کشیدم تا دست به قلم بردم. بیشتر از یک سال آن عشق را در دلم پنهان کردم و گاه حتی انکار. نمی‌خواستم بپذیرم که عاشق شده‌ام. فقط در درونم تحسینش می‌کردم و بسنده کرده بودم به همین. نه بیشتر. تا آن روز که فهمیدم عاشقش شده‌ام و چاره‌ای نداشتم جز اظهار این عشق، آن هم با قلم، همان چیزی که شهره‌ی آن بودم. مگر نه این که تمام نامه‌های عاشقانه دوستانم به دختران دبیرستانی را من می‌نوشتم! حالا که قرعه به نام خودم افتاده بود چرا ننویسم؟ ولی تردید داشتم. اینکه مبادا اگر اظهار عشق کنم پاسخی بدهد که سرخورده و سرگشته شعله این عشق در دلم خاموش شود و پیش از آنکه معشوق را بیابم از دستش بدهم؟ اگر نگویم که دوستش دارم بهتر است.


ادامه دارد...


+ مصطفی نادری

دورهمی یاران جان

تولد هر یک از اعضای یاران جان که نزدیک باشد بهانه ای است برای یک دورهمی ساده و صمیمی‌. تولد اعظم سادات بود و قرار برنامه ی کیک خوران و عصرانه را گذاشتیم پارک جهان نما در اتوبان کرج.

نه_به_پلاستیک شعار این دورهمی امان بود و سعی کردیم کمتر از ظروف یک بار مصرف استفاده کنیم و دوستان هر یک پیش دستی و لیوان و قاشق و چنگال شخصی خود را آورده بودند.

کار فرهنگی دیگری که صورت گرفت اهدای کتاب از سوی اعظم سادات به بچه ها بود و کلی کیف کردند.


+ "یاران جان" یک گروه ده نفره از همکاران منطقه ی سابقم است که قدمت دوستی امان بیست ساله است.



منشی

من موندم این منشی های کلینیکهای دندونپزشکی چرا اینقدر لوس و افاده ای اند؟! دکتراش اونقدر کلاس نمیزارند که اینا اینقدر خودشونو میگیرند. اگه خویشتنداری ام غلبه نمیکرد قطعا به گیس و گیس کشی ختم میشد😂

مادرانه ۷۴

از وقتی دی وی دی پلیرمان را این دو تا وروجک خراب کرده اند سی دی هایشان نفسی راحت کشیده اند. خوشحال بودم بسی و  فکر میکردم تلویزیونمان هم اندکی روی خوش میبیند و استراحتی میکند ولی این دو وروجک  را نباید دست کم گرفت.  امیرعباس با گوشی اش انیمیشن های روز دنیا با دوبله ی فارسی را دانلود میکند و توی فلش میریزد و فلش را میزنند به درگاه پشت تلویزیون و دوتایی مینشینند به تماشای چندین باره انیمیشن ها و این وسط ما میمانیم در حسرت تماشای یک اخبار شبانگاهی

راحیل/ قسمت ۲

همین یک جمله در قالب آن دست خط اساطیری کافی‌ست تا ضمیر آشفته من فاصله‌ی ده سال را در لحظه کوتاهی پیموده و برگردد به همان سالها! 


- چطور ممکن است؟ این نامه اینجا چه می‌کند؟

- از لای نمایشنامه راحیل پیدایش کردم؛ البته مدتها بعد از آن که شما از اینجا رفته بودید. و از آنجایی که فقط شما تمام نمایشنامه‌های این کتاب‌خانه را به امانت برده و خوانده بودید فهمیدم که نامه متعلق به شماست. 


نامه را که باز می‌کنم هنوز هم بوی گل محمدی می‌دهد. تکه‌های خشک شده گلبرگ‌ها هنوز در میان نامه مانده است. همیشه از این کارها می‌کرد، نامه‌هایش بوی بهار می‌دادند. ‌در چهارگوشه نامه و پاکت مثل تمام نامه‌های دیگر "دوستت دارم" را نگاشته است. به تاریخ نامه که نگاه می‌کنم می‌فهمم که این همان نامه‌ای‌ست که برای پیدا کردنش یک روز تمام فاصله بین دو دبیرستان پسرانه و دخترانه را ده‌ها بار پیمودم و پس از ناامیدی، شنیدن صدایش آرامشی عمیق در دلم رویانید. 


- سلام 

- سلام صدرا؟ چطور شد به خانه‌مان زنگ زدی؟ 

- سارا! نامه‌ای را که فرستاده بودی گم کرده‌ام؛

- نخوانده گم کردی؟

- نه خوانده بودمش، اما من به یک بار و چند بار خواندن نامه‌هایت اکتفا نمی‌کنم، تو آن قدر زیبا می‌نویسی که هر کدام را صدها بار باید بخوانم؛

- اشکالی ندارد، فدای سرت، باز هم برایت می‌نویسم؛ 

- ...

- قول بده ناراحت نباشی، باشد؟ 

- باشد.

- خدانگهدار

- خدانگهدار 


این اولین مکالمه ما بود. حرف دیگری برای گفتن نداشتم. گوشی را که گذاشتم دیگر هیچ اندوهی در دلم نبود. چقدر این صدا آرامش با خود داشت. چقدر آن روز نیاز داشتم که صدایش را بشنوم. 


از کتابدار تشکر می‌کنم و طبق روال همان روزها به سمت میزی در گوشه خلوت کتابخانه می‌روم. 

این نامه، در اولین رجعتم به این شهر، مرا دوباره دارد می‌برد به آن حال و هوا. آن روز گم شدن این نامه آشفته‌ام کرد و امروز پیدا شدنش. آن روز آن صدا از پشت گوشی تلفن آرامم کرد ولی امروز... امروز این شهر از معشوق من خالی‌ست. کجا باید به دنبال صدایش بروم تا آرام شوم. اصلا او دیگر معشوق من نیست. بهتر است از خیر خواندن این نامه، آن هم پس از این همه سال بگذرم. کسی که این نامه را نوشته است دیگر معشوق من نیست. اما نه نمی‌توانم، باید بخوانمش؛


صدرای عزیزم سلام 

امروز که با پیرهن آبی دیدمت بیشتر از قبل عاشقت شدم. نمی‌دانی چه احساس زیبا و خوشایندی دارم؛ احساس می‌کنم هر روز بیشتر و بیشتر عاشقت می‌شوم. در آن پیراهن قدبلندتر هم دیده می‌شوی؛ چیزی نمانده بود که از جمع دخترهایی که اطرافم را گرفته بودند جدا شده و به سمت تو بیایم و در آغوش بکشمت، جان من این گونه سخن گفتنم را به پای بی‌تقوای‌ام نگذار، می‌دانم که خوشت نمی‌آید اما اگر حرف دلم را به تو نگویم با که بگویم؟ بایدها و نبایدهایی که تو پیش پایم گذاشته‌ای مرا مقید به رفتارهایی کرده که احساس می‌کنم خود واقعی‌ام را در آنها پیدا می‌کنم. عشق تو به حدی روح و جسمم را درنوردیده که وجود خودم هم برایم عزیزتر از قبل شده است. حتی در خانه هم همه از تغییر ناگهانی‌ام تعجب می‌کنند. طولی نمی‌کشد که این عشق فاش می‌شود و در این شهر کوچک شهره عام و خاص می‌شویم. اما با ایمانی که به تو دارم از هیچ چیز هراسی ندارم و می‌دانم که حاصل این عشق، هرچند فاش و رسوا، وصال من و توست و چه بیم از این و آن. 

راستی صدرا جان! تو هم خیلی بی باک و بی پروا هستی. گرچه دلم می‌خواهد هر لحظه و هر روز ببینمت اما سعی کن کمتر به کوچه ما بیایی تا یک وقت به دردسر نیفتی. فعلا که قاصدک ها هستند و نامه‌ها را می‌رسانند پس بهتر است از طریق همین نامه‌ها در ارتباط باشیم. تو هم که عاشق نوشتن و نامه‌نگاری هستی. 

حرفهایم تمام‌شدنی نیستند.اما چه کنم که بیشتر از این در این کاغذ جا نمی‌شود. دوست ندارم حتی ذره‌ای از پس و پیش این کاغذ خالی بماند؛ همه جایش را از "دوستت دارم" پر می‌کنم تا هر بار که این کاغذ را باز می‌کنی و می‌خوانی بیشتر به عشق من ایمان بیاوری. 

منتظر جواب نامه هستم. می‌دانی که من عاشق نامه‌های تو و شیوه نوشتنت هستم پس زیاد چشم به راهم نگذار و زودتر جواب نامه‌ام را بفرست. دوستت دارم...


ادامه دارد . . .


+ مصطفی نادری

لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan