لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

ژان کریستف

توجه: اگر قصد خواندن کتاب را دارید این پست را نخوانید!


جلد اول مجموعه ی چهار جلدی ژان کریستف را تمام کردم. حدود ۵۱۰ صفحه. شبها هنگام خواب فرصتی بود تا همراه شوم با کودکی و نوجوانی کریستفی که پا به عرصه ی موسیقی نهاده است آن هم در ابتدا با اصرار پدربزرگش ژان میشل و پدرش ملکیور. بعدها خود نیز علاقمند شد و قطعاتی را نواخت که پدربزرگش آنها را نت کرد و همین مورد تشویق او شد. پدربزرگش رهبر ارکستر دربار و پدرش از نوازندگان دربار بود. پدربزرگ کریستف دو بار ازدواج کرد و هر دو همسرش درگذشتند و از یازده فرزندی که داشت فقط همان ملکیور زنده ماند. ملکیور علیرغم مخالفت خانواده اش با لوئیزا که مستخدم بود ازدواج کرد. زندگی بسیار سختی را پیش گرفتند طوریکه لوئیزا در خانه ی بزرگان کلفتی و آشپزی میکرد و لباسهای بچه های انها را برای کریستف میاورد‌ و پدر به میخوارگی روی آورده بود. کریستف دو برادر کوچکتر از خودش داشت. رودولف و ارنست که مسئولیت نگهداری آنها را در نبود پدر و مادرش به عهده داشت. ژان میشل بسیار کریستف را دوست داشت و او را با خود برای اجراهای دربار می برد. اولین اجرای پیانو را در حضور شاهزاده در سن ۶ سالگی به روی صحنه برد. گوتفرید دایی کریستف بود و دوره گرد بود و هر از گاهی به شهر آنها سر میزد و با کریستف به کنار رودخانه ی رن میرفتند و آواز میخواندند.

در ادامه با مرگ ژان میشل اوضاع اقتصادی خانواده به هم ریخت طوریکه کریستف هم مجبور شد کار کند و اجراهای بیشتری در دربار داشته باشد و آموزش موسیقی هم بدهد. با مریم اشنا شد. دختر یکی از بزرگان شهر که با فوت پدرش با مادرش در خانه ای بسیار اشرافی در نزدیکی خانه ی محقر کریستف زندگی میکردند. مدتی به خانه اشان برای آموزش پیانو به مریم رفت و آمد داشت. این دو به هم دل بستند و مادر مریم که خودشان را در حد خانواده ی کریستف نمیدانست موجب جدایی اشان شد و از آن محل رفتند. کریستف به خاطر شهرتی که یافته بود مورد توجه افراد بود و یکی از انها پسری همسن خودش به نام تئودور بود که مدتی را با هم گذراندند. ملکیور به دلیل افراط در مستی در گذشت و کریستف و مادرش خانه اشان را به داخل شهر منتقل کردند و مستاجر خانواده ی اولر  شدند. دختر آن خانه روزا نام داشت که علاقمند کریستف شده بود ولی کریستف به زن بیوه ی مستاجر دیگر همان خانه به نام سابین علاقه نشان داد. سابین هم علاقمند کریستف شده بود ولی به روی خود نمیاورد.‌ سابین فروشنده ی مغازه ای بود و با دخترش در آنجا کار میکرد‌. کریستف مستقیم به سابین علاقمندی اش را ابراز نکرده بود ولی همه جا حواسش به او بود. برادر سابین آسیابان بود و در محله ی دیگری زندگی میکرد. برای مراسم جشنی کریستف را هم دعوت کرد. آن شب حال سابین به علت بیماریش بد شد و کریستف مجبور شد شب در خانه ی آسیابان بماند و روز بعد به شهر برگشتند. کریستف به قدری درگیر سابین شده بود که تصمیم گرفت چند روزی برای اجرای کنسرت به شهر دیگری برود بعد از بازگشتش از سابین دیگر خبری نبود و سابین درگذشته بود. روزا دختر صاحبخانه که از علاقه ی آنها خبر داشت و کریستف را دوست می داشت در این دوران کنار کریستف بود و همدردی میکرد. کریستف اوضاع روحی مناسبی نداشت و روزی هنگام برگشت به خانه با دختری به نام آدا که روی درخت آلوچه میخورد آشنا شد... 

من طولانی ترین کتابی که خوندم رو هنوز تموم نکردم 300 صفحه بود 

ولی این 500 صفحه ست 

خدایی طولانی بودن به کنار

قیمتش 😢

به فکر جیب مردم باش 😃

تموم‌کنید مهندس . حیف نیست کتاب نصفه بمونه

کتاب هدیه ی تولدم بود😁

فکر کنم همینجوری که شما خلاصه داستان رو نوشتین دیگه لازم نباشه ما چهار جلد کتاب رو بخونین

ممنون:)

خوندنش صفای دیگه ای داره‌ مخصوصا با ترجمه ی به آذین بخونیدش. از انتشارات فردوس
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan