لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

مهراز ۷۴

پدر تا قسمتی از مسیر همراهم بود. کار بیمه ای داشت. گفتم پدرجان ماسکت را حتما بزنی. نمیدانم چرا در ماسک زدن اینقدر مقاومت میکند. گفتم سلامتی اتون در خطره. میخندد. موقع پیاده شدن ماسکش را میزند و من آسوده راهی کلاس نادری میشوم. سر کوچه که میرسم نگاهی به داخل کوچه میکنم تا آن انتها ماشین پارک کرده است. چه خبر است امروز. پسر جوان مغازه دار سر کوچه سلامی میدهد و میگوید بگذار انتهای کوچه را ببینم. بنده خدا تا انتهای کوچه میرود و از همان جا اشاره میکند جا نیست. بعد که کنار ماشین میاید میگوید چند تا مغازه بالاتر یه پارکینگ کوچک هم هست. پیاده تا آنجا میرود تا ببیند پارکینگ جا دارد یا نه‌. منتظر میمانم. پارکینگ پر است. مانده ام چه اتفاقی افتاده که اینقدر خیابان جمهوری شلوغ است. مجبور میشوم از خیابان فردوسی دور بزنم و بروم سمت پل حافظ. بعد پل پارکینگ بزرگ چهارسو هست. ماشین را انجا گذاشتم و ده دقیقه ای پیاده تا کوچه ی نادری راه بود. هوا به شدت گرم بود و ماسک لعنتی هم نفس کشیدن را سخت کرده بود. به کلاس که رسیدم همچنان نفس نفس میزدم. استاد عیسی در آشپزخانه بود و کتری آب را روی اجاق میگذاشت. نان سنگک را روی میز گذاشتم و شروع کردم غرغر کردن. اصلا به استاد چه مربوط که چرا کوچه اشان جای پارک ندارد😉 تا نفسم جا بیاید غر زدم. دست و صورتم را با آب شستم و جلوی پنکه ای که در اتاق موسیقی بی وقفه میچرخید مدتی چشم بسته ایستادم. حالم که جا آمد تارم را از کیس در آوردم. استاد هم منتظر من بود و گفت امروز قرار است چهارمضراب بزنیم. گفتم نه استاد. خزان. گفت همان است دیگر🤣 و نت های پرینت شده را روی پایه ی نت گذاشتم و استاد شروع کرد به توضیح دادن و نواختن. به استاد گفتم این سری فیلم میگیرم تا راحت تر بتوانم تمرین کنم. استاد ۷ دقیقه که نواخت و توضیح داد گوشی خطای کمبود جا داد. ای داد بیداد. وسط اجرا. با دست به استاد اشاره کردم متوقف شود و با شرمساری فراوان شروع کردم به ایحاد فضا با حذف چند کلیپ و فیلم. ولی فایده نداشت. مجدد ۳ دقیقه و باز ۳ دقیقه. چهار بار ضبط متوقف شد. عجب قطعه ی خزانی شد. به قدری خودم عصبانی شده بودم که حد نداشت. باید از قبل فکر اینجا را کرده بودم. استاد ولی آرام بود و با حوصله. در این فاصله دوستم پری و محمدرضا هم آمده بودند. شاگردهای بعدی استاد.‌ موقع جمع کردن وسایلم به استاد گفتم چای بریزم برایتان. گفت خودم میریزم.  پری بعد من وارد اتاق موسیقی شد و استاد عیسی طبق عادت پرسید چای میخورید. پری هم بی تعارف گفت بله😉  در این ۳ سالی که شاگرد استاد هستم یادم نمیاید راضی شده باشم استاد برایم چای بریزد. مدت کوتاهی کنار محمدرضا نشستم و گپی زدیم و بعد راهی شدم. دو دل بودم. منتظر بمانم یا بروم. پری با من هم مسیر بود. ولی به تنهایی برگشتم و در کل راه عذاب وجدان رهایم نمیکرد. من اینجور نمیخواستم بشود‌. من اینجور نبودم. مجبورم کرد. برای آرامشم باید میرفتم. تنهای تنها...

موفق باشی فاطمه جان. خزان خیلی دلنشینه

آخر مطلب رو متوجه نشدم. از چی دلگیر بودی؟

سلامت باشی جانم
از اینکه کاری کرد که مجبور شم خلاف اون سبک و سیاق و اخلاقم برخورد کنم. پری دوستیه که فقط برام انرژی منفی داره. مجبورم ازش دوری کنم. خودمم بابت این موضوع ناراحتم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan