لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

مهراز ۷۱


اولین دیدار با استاد عیسی بعد حدود ۴ ماه با مراسم تولدش در کلاس نادری مصادف شد. از مدتها قبل با دختر عمه ی استاد و محمدرضا برنامه ی این سورپرایز تولدی را ریخته بودیم. از دیگر هنرجویان کلاس نادری دعوت کردیم که برای تولد استاد تایم صبح بیایند ولی هیچکدام برنامه اشان برای حضور در تولد جور نشد. کیک را دخترعمه پخت و من هم میوه را آماده کردم و هدیه ی تولد استاد هم گلدان گل (کروتون) بود که با مهربان همسر روز قبل کلاس از گلخانه شهید لشگری خریداری شد. صبح زود بیدار شدم و بهار را به خواهرم سپردم و به دنبال دختر عمه رفتم. بعد با او در میدان آزادی منتظر محمدرضا شدیم. محمدرضا از بویین زهرا میامد و در ترافیک صفادشت گیر کرده بود. نیم ساعتی منتظرش شدیم. آمد و ماشینش را در پارکینگ آزادی گذاشت و سه تایی راهی کلاس نادری شدیم. به موقع رسیدیم و چون قرار صبحانه هم در کلاس نادری با استاد عیسی را هم ریخته بودیم بعد از پارک ماشین در کوچه ی شیبانی، سه نفری راهی نانوایی و سوپری شدیم. نان را محمدرضا گرفت و خامه و تخم مرغ را هم دخترعمه. ابتدا من و دخترعمه وارد کلاس شدیم و وسایل اولیه را در آشپزخانه گذاشتیم. استاد شاگرد داشت. بعد مجدد برگشتیم سمت ماشین و این بار هر سه با در دست داشتن کیک و میوه و گلدان وارد شدیم و مستقیما برای مهیای صبحانه به آشپزخانه رفتیم. دختر عمه مشغول پخت نیمرو شد. چای هم دم کردیم و وقتی شاگرد استاد رفت همه در آشپزخانه با رعایت فاصله ی اجتماعی برای خوردن صبحانه جمع شدیم‌. چقدر برایم لذت بخش بود در کنار استاد صبحانه خوردن. هر چند استاد فقط چای خورد در استکان بی دسته ی همیشگی اش ولی تا آخرین لحظه در کنار ما نشست و کلی حرف زدیم. بعد استاد عیسی و محمدرضا به کلاس آموزش رفتند تا من و دختر عمه میز تولد را بچینیم. شمعهای کوچک را چیدیم و روشن کردیم. کیک و میوه را روی میز گذاشتیم و گلدان را هم کنار میز قرار دادیم. بعد مراسم تولد را برگزار کردیم در کمال آرامش و شادی.

موقع فوت کردن شمعها به استاد گفتیم آرزو کند. گفت هر چی فکر میکنم هیچ آرزویی انگار ندارم و شمعها را فوت کرد. کلی گفتیم و خندیدیم و این متفاوت ترین کلاس تار من در سه سال گذشته بود😊

چه خوبه که اینطوری با استادت تولد بگیری😊...خیلی باحاله!😁

 

استادتون آرزو نداشت؟🤔...چه جالب.😊..

 

:)

 

خیلی چسبید. 
عکاس و فیلمبردار هم خودم بودم😄
آره برای منم جالب بود. البته یه احتمالم هستاااا شاید نمیخواست ما بدونیم و شایدم روش نمیشد چشمهاشو ببنده و ارزو کنه😊

چه خوب...😃

😄😉

شایدم😉...احتمال جالبی بود😃...به ذهن منکه نرسید!😄😁

امیدوارم یه روزم شما استاد بشید بعد براتون تولد بگیرن!😉😎(اینم که عینک آفتابی زده شمایید...😁چون من فک میکنم استاد باحالی میشید!😉)

:)

من که استاد هستم الان😎
ولی استاد موسیقی اگه بشم هیچ کس رو تحویل نمیگیرم. گفته باشم😉

سلام

به به. تولدشون مبارک . دست شما هم درد نکنه. 

 

سلام..
جات خالی بود مریم💜💛🧡

اوه...چه جالب!😄...پس بایستی بگویم:عرض عارادت بانو!😉

ای بابا...حیف شد....😅

:)

بعله😊😉

تار می‌زنید؟⁦:-)

منم ویولن می‌زنم:)

بله. هنرجو هستم
بسیار عالی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan