لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

زندگی شاید...

 

 

 

فروغ در زندگی شیفته ی سرعت بود:« فقط برای من مساله ی سرعت مطرح بود. مثل اینکه این سرعت جوابی به خفقان و خاموشی درون من می دهد و برای من تسکینی است. وقتی با سرعت پیش می روم نمی توانم به چیزی بیندیشم و همین را دوست دارم. حس می کنم که بار مسیولیت سنگینی از روی دوشم برداشته می شود. خودم را رها می کنم  در آن جریانی که مرا با شتاب به پیش می برد و این راه طی شدن، حالت نفس تازه کردن را برای من دارد.»

 

 

در ساعت سه بعد از ظهر روز دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ فروغ با سرعت« به سمت استودیو می رفت. فروغ بچه ها و پرنده ها را بسیار دوست داشت. می گفت: آنها پاک ترند. آخر هم جان خودش را در راه دوستی با بچه ها گذاشت....

(«تشریح صحنه ی تصادف بسیار دلخراش است... 

عکسش در اینترنت هست. گاهی فکر می کنم اگر فروغ کمربند ایمنی بسته بود شاید این تصادف مرگبار نمی بود... حیف و صد حیف

و هنوز هم ما داریم در رانندگی بیشترین تلفات را می دهیم.»... این بخش در متن اصلی نیست)

 

و ظهر چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۴۵ خاک پذیرنده _که اشارتی به آرامش داشت_ با آن دهان سرد مکنده_ که در هیات گور درآمده بود_ او را در خود فرو برد :« آمبولانس سفیدی که غرق گل است آرام به خیابان گورستان ظهیرالدوله نزدیک می شود. زمزمه ها و اشک ها جاریست. جسد را از آمبولانس بیرون می کشند. او به لطافت شعرش در زیر طاق شال ترمه خفته است. احمد شاملو، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث، هوشنگ ابتهاج ، ساعدی، و چند تای دیگر تابوت را به دوش می گیرند. باران دوباره شروع شد و اشک ها هم. اما غریو صلوات این هر دو را بی تفاوت می کند جنازه بر روی دوش این چند تن به محل گورستان حمل می شود و بعد پای گور به زمین گذاشته می شود.

کدام قله؟ کدام اوج؟

مگر تمامی این راه های پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطه ی تلاقی و پایان نمی رسند؟

 

کار گورکن ها تمام شده. حالا دارند آجر و گچ توی گور می چینند. فروغ هنوز زیر طاق شال ترمه در انتظار گور است. برآمدگی دستهایش را از زیر شال می شود تشخیص داد. .. صدای گورکن ها بلند می شود. بعد صدای صلوات و بعد حمل جسد به طرف گور. باران چند لحظه قطع می شود، آن قدر که طاق شال ترمه را از روی جسد بردارند. پس از آن برف، برفی پاک و سپید از آسمان فرو می ریزد سپیدتر از کفن او. او را که سپید پوشیده است آرام در گور می نهند. زمین را و گورش را رنگ سپید برف پوشانده است.»

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد.

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای تخیل

به داس های واژگون شده ی بیکار

و دانه های زندانی

نگاه کن که چه برفی می بارد.

 

منبع: فروغ در قلمرو شعر و زندگی

نویسنده: بهروز جلالی

 

پ.ن: برگرفته از کانال تلگرامی مهسای جان

 

 

 

+ ۲۴ بهمن سالگرد درگذشت فروغ فرخزاد است. شاعره ای که به تازگی عظمتش را دریافته ام. روحش قرین آرامش. 

 

یادشان گرامی

روحش شاد

خیلی دوستش دارم و خوشحالم که تو هم باهاش ارتباط برقرار کردی

من فعلا راه زیاد دارم تا بشناسمش. ممنون از تو و صبا که موجب اشنایی من با شخصیت فروغ شدین.

دلم می خواست های من زیادند

بلندند

طولانی اند

اما مهمترین دلم می خواست های من این است که:

انسان باشم انسان بمانم و انسان محشور شوم

چقدر وقت کم است

تا وقت دارم باید مهربورزم

وقت کم است باید خوب باشم

مهربان باشم

و دوست بدارم همه ی زیبایی ها را

 

"فروغ فرخزاد"

روحش شاد❤

 

 

اجازه خانم؟🙋‍♀️❤

مرحوم فروغ جزء همین ابر انسان هاییست که،فراتر از هر مکانی است.. . واین مکان در هر عصری

می تواند باشد💗❤💗

سلام بارانم.
ممنون از انتخاب نوشته ای از فروغ برای این پست ویژه.
⚘🌷😚

یه کتاب رمان محور اززندگیشون وقتی 16سالم بودخوندم.یادمه

 

توی کتاب نوشته بود از زندگی مشترکشون ناراضی بودن ودرک نمیشدن و

 

چندتاازشعرهاشون  هم تایید به این ادعاس و شعری که برای پسرشون نوشتن

 

شعردیوشب بخونید.

 

کامیارشاپور پسرشون هم شاعرو نقاش بودن.

 

روحشون درآرامش.

درود مریمی
احتمالا کتاب ترانه مرغ اسیر رو میگی که من در دست دارمش برای خوانش
بله فروغ با اینکه با عشق به پرویز شاپور با او ازدواج کرد ولی از اینکه محدودش کنند و نزارند به علایقش برست ناراضی بود و جدا شد و کامیار دست پرویز بزرگ شد. تا همین پارسال کامیار هم زنده بود. یه نوازنده ی خیابونی بود.
پسرخوانده ای داشت فروغ به نام حسین منصوری که الان در المان زندگی میکنه و شاعر و نقاش هست.

عزیز دلم چقدر خوشحالم که تو هم به عاشقان فروغ پیوستی. چقدر پنجشنبه جای من و تو توی ظهیرالدوله خالی بود. راستی کانال تگرام مهسا رو برام بفرست. بی زحمت کلیپ این پست رو هم برام بفرست ممنونم

اطاعت امر. فرستادم. 
کلی دلم اونجا بود. حیف شد نتونستیم بریم

هنوز خاک مزارش تازه ست

مزار آن دو دست سبز جوان را می گویم

وااای ظهیرالدوله
چقدر اون روز تو بهشت به من خوش گذشت.. بازم بریم. باشه؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan