مانده بود بین دل و عقل. ساعتها با خودش درگیر بود. شماره اش را روی صفحه ی تلفن همراهش نوشت. انگشتش سست شد. قدرت و جرات فشردن دگمه ی تماس را نداشت. شماره را تند پاک کرد. باز دلش طاقت نیاورد و شماره اش را که با ترس هم حفظ کرده بود تایپ کرد و باز همان درماندگی و آشفتگی!
چیزی از درون آزارش می داد. حالش اصلا خوب نبود. مدام در ذهنش آخرین حرفهای او را مرور می کرد. کجای راه را اشتباه آمده است که او را اینچنین دلزده و آزرده کرده است. به نتیجه ای نرسید و کلافگی اش چند برابر شد.
تصمیم داشت برای شام خورشت قیمه درست کند. لوبیا قرمز را روی سینی ریخت و پاک کرد و شست و انگار کسی او را از دنیایی که در آن غرق بود بیرون بکشد یک دفعه به خود آمد. سری تکان داد و زیر لب گفت امان از دست تو!
- پنجشنبه ۷ شهریور ۹۸