لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

خانه پدری

اکباتان

 

 

۲۴ سال پیش وقتی سال آخر دبیرستان بودم از خانه های سازمانی به این خانه آمدیم. خانه ای در طبقه ی نهم یک مجتمع مسکونی بزرگ در غرب پایتخت.

سال کنکورم بود. مدام در رفت و آمد مدرسه بودم و غرق در کتاب و تست. بعد از قبولی در دانشگاه دولتی شهرستان، به مدت چهار سال از این خانه دور بودم و به عنوان مهمان چند روزی می آمدم و میرفتم‌. معلم که شدم فقط به مدت سه سال در این خانه زندگی کردم و بعد راهی خانه ی بخت شدم.

هر چند کوتاه بود حضور من در این خانه ولی جای جایش پر از خاطره است برایم. این خانه فروخته شد و این قاب همواره در ذهنم حک خواهد ماند تا ابد.

 

 

 

 

از چه نمای قشنگی عکس گرفتید :)

این اتاق ما بود. من و خواهرانم😔
یادش بخیر

یادش بخیر 

آون روزها که وبلاگ نویسی رونق داشت متنی درباره خانه پدی  نوشته بودم 

من نخوندم مطلب رو
میتونی برام لینکشو بزاری

خونه واقعا وابستگی عجیبی داره.

مخصوصا خانه ی پدری
لحظاتی که با خواهرانم گذراندیم. دعوا کردیم. خندیدیم. خواستگارانی که امدند و رفتند. بله برون هایی که گرفته شد. مراسم نامزدی و جهاز برون من و خواهرانم.

در این اتاق با یگانه عشق در جلسه ی خواستگاری حرف زدم. چقدر غریب بود آن لحظه! 

خونه هامون علی الخصوص اتاقامون پر از خاطره س... 

 

عکس قشنگی گرفتید.. و اتاقتون دوس داشتنیه... 

حال دلتون شاد

عکاس خواهرمه..
فدای تو مهربون😙

سلام خانم معلم مهربون...

چطورید شما؟

مطمئنم خاطرات قشنگی داشتین...

:)

امیدوارم خاطرات این روزاتون از خاطرات گذشتتون رنگی تر باشه!

سلام سیب جانم.
من خوبم.
وبتو حذف کردی دختر؟
چرااااااا؟

خاطرات خوب و بدی که هیچوقت فراموش نمیشن!
ممنون که اومدی باز پیشمون😊

آره دیگه حذفش کردم...

جنبشو نداشتم!...قراره درس خون شم!

:)

خاطرات تنها چیزایین که من بیشترشونو نگه میدارم!

 

الهی..
درسخون هستی درسخون تر شی
خاطرات هیچوقت کهنه و دورانداختنی نیستن. نمیشه رها شد ازشون.

:)

منو درس خوندن؟...چی بگم والا!؟

یادگاری هایی که کهنه میشن ولی تکراری ...نه!

تو عالی هستی

خیلی ممنون بانو!

:)

خواهش میکنم😊

همین عکسش یه عالمه حس خوب داره 

برای آرزوی دل منم دعا کن لبخند جان

دلم برای خانه ی پدری تنگه
چشم عزیز دلم . فروغ مهربان و دوست داشتنی ام😊

با این توصیفات، پس خیلی خاص تر شد!

در این اتاق بود که گفت به من اعتماد کن😢
و من گوش نکردم!

آخی عزیزم. خیلی سخته دل کندن از خونه پدری و خاطره هاش. دقیقا لنگه ی اتاق خونه استاد علاییه. همون اتاقی که همیشه می رفتیم. تمام پشت پنجره ش مجسمه های چوبی چیده شده بود که خود استاد ساخته بود. و اتاق پر از سنتور و سه تار بود. آخ که دلم لک زده. الان که این عکس رو دیدم گریه م گرفت به یاد استاد و اون اتاق

حس های زیبای موسیقایی
استاد 
هنر
این حسها هیچوقت از آدم دور نمیشن و با یه اهنگ یا تصویر تمامشون جلوی چشمهات نقش میبندن.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan