لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

پسر خلف

پیرمرد در خانه نیم وجبی اش نشسته است. پنج برادر و یک خواهر هر کدام سر خانه زندگی خودشانند. قول پارک ارم را به بچه ها داده بودیم. پیامک زد دیر می آید. زنگ زدم پرسیدم کجایی؟ گفت:" قلعه مرغی ام. برای خرید در و پنجره ی آلومینیومی خانه ی بابا آمده ام"

 پرسیدم: با چه کسی؟

 گفت: تنها!

گفتم:" قرار امشبمان؟"

 گفت: چه قراری؟!

و سکوت من و قطع تماس!


+ اگر من دعای خیر پیرمرد را نخواهم چه باید بکنم؟!


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan