لبخند ماه

بگذار از دریچه ی چشمان تو بنگرم لبخند ماه را

مهراز ۴۳



اکثر اوقات یک کوچه بالاتر پیاده میشوم تا نانی تازه برای استادعیسی بخرم. نانوایی داخل کوچه است. کوچه ای تنگ ولی ماشین رو که انتهایش به بیمارستان بانک ملی ختم میشود. سر کوچه مغازه ای است که ضبط کاست خور قدیمی ام را از آنجا خریده ام. ساعت حدود ۱۰ و ربع است و فروشنده که پسر جوانی است کرکره ی مغازه اش را بالا میکشد. مرا که میبیند سری تکان میدهد و سلام میگویم و رد میشوم. کمی جلوتر مغازه ای است بسیار قدیمی که ویترین مغازه اش پر است از پوسترهای مقوایی بزرگ با طرح گل و بچه و منظره و جنگل و فوتبالیست و اماکن تاریخی. ماهها پیش داخل مغاره شده بودم و  پوستر استاد شجریان را از فروشنده ی پیر ولی سرزنده اش جویا شده بودم. نداشت. هیچ پوستری که نشان از ساز و آوازموسیقی ایرانی داشته باشد نداشت. اجازه خواستم از مغازه اش عکس بگیرم نگذاشت. گفت خیلی ها خواسته اند ولی اجازه نمیدهم! پیرمرد سحرخیز مغازه ی کهنه  و قدیمی اش را باز کرده بود و جلوی در مغازه با کسبه ای که در حال رفت و آمد بودند سلام و احوالپرسی میکرد. سلام میدهم  و با خوشرویی جوابم را میدهد. به نانوایی رسیده ام. روبروی نانوایی بربری، گرمابه ای قدیمی و تعطیل ولی دوست داشتنی وجود دارد و هر بار دقایقی مات این گرمابه میشوم. سنم به این گرمابه ها قد میدهد. بچه که بودم چند باری با خاله هایم به این گرمابه های عمومی رفته ام. نان بربری داغ که از تنور در میاید پر کنجدش را جدا میکنم و راهی میشوم. دو سر کوچه ی کافه نادری دو مغازه ی اسباب فروشی است که برای شب یلدایی بهار از آنجا یک چرخ خیاطی کوچک خریده بودم به قیمت ۸۰ هزار تومان که بعدهاکه فهمیدم پسر فروشنده گران حساب کرده است به سراغش رفته بودم و گله کرده بودم‌. همیشه وقتی سر کوچه میرسم مشغول جارو زدن جلوی مغازه است و با دیدن من لبخندی میزند. داخل کوچه پیرمردی  پشت به دیوار کافه نادری و روبروی قهوه خانه ای قدیمی روی چهارپایه ای مینشیند. موهای بلند و سفیدش را از پشت بسته است و همیشه سیگارش روشن است. مرا که میبیند لبخند میزند و می پرسد گیتار است و هر بار میگویم نه! تار است. نان تازه را تعارف میزنم و هر بار میگوید تازه صبحانه خورده ام! 

ده و نیم است و زنگ خانه ی استاد را میزنم. دختر عمه ی استاد در را میگشاید. سه طبقه بالا میروم. نفس برایم نمانده است‌. استاد عیسی و دختر عمه داخل آشپزخانه، سر سفره ی صبحانه هستند. نان تازه که می آید لبخند میزنند و تشکر میکنند‌. دختر عمه چای میریزد و هر سه دور میز مینشینیم و چای مینوشیم. قندان مسی طرح سیبی که برای تولد استاد در سفر اخیرم به شهراجدادی ام خریده بودم روی میز نبود. استاد عیسی میگوید قندانی که آوردی را کرج بردم. هم زیباست و هم اندازه ی متناسبی دارد‌. بعد از مدتی صدای ساز در خانه ی استاد بلند می شود...


+ دوشنبه های دوست داشتنی

عکس نوشت: از پروفایل فروغ عزیز

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
لبخند ماه را یک همسر، یک مادر و یک معلم می نویسد
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan